اشعار کمتر شنیده شده از نیما یوشیج
اشعار کمتر شنیده شده از نیما یوشیج، پدر شعر نو در ایران
فهرست مطالب
اشعار کمتر شنیده شده از نیما یوشیج
بهنقل از سایت ویکیپدیا، علی اسفندیاری (۲۱ آبان ۱۲۷۶ – ۱۳ دی ۱۳۳۸) که به نام نیما یوشیج شناخته میشود، شاعر معاصر ایرانی بود. وی بنیانگذار شعر نوین و ملقب به «پدر شعر نو فارسی» است. در این مقاله قصد داریم به اشعار کمتر شنیده شده از نیما یوشیج بپردازیم که ممکن است تابهحال آنها را نشنیده باشید. با مجموعه چرخک همراه باشید.
مروری بر اشعار کمتر شنیده شده از نیما یوشیج
اشعار کمتر شنیده شده از نیما یوشیج در این مقاله به ۵ شعر خلاصه شدهاست که در ادامه میتوانید آنها را بخوانید.
شعر «با قطار شب و روز» نیما یوشیج
در نهانخانهی روزان و شبان دلسرد
سخنانی برجاست
سخنان است آری
از نوای دل افسای تن بیماری
زیر دندانهی فرتوت شب تیره هنوز
با قطار شب و روز
لختهی دود بیابان گذری
همچنان میگذرد
وز در و بام و شکاف دیوار
راه بیرون شدن از خانه هر آن حرف نهان میسپرد.
با قطار شب و روز
که شبان کج و روزان سیه غافله را
میدهد با هم پیوند.
گوش من مدفن آن حرف نهان میماند
نه به دل خوش آیند.
و به منقار قوی پنجهاش آن حرف نهان
آشیان با رگ من میسازد
وز زبان دل من میآید
هر زمان قدرت اندوز.
گرچه از من بدر او
با قطار شب و روز
من چه خواهم گفتن
که چه گفتند دو بیمار به هم
گفت: «آن آهوی خوش» گفت: «رمید»
گفت: «آن نرگس تر» گفت: «فسرد»
اردیبهشت ماه ۱۳۲۸
شعر «جاده خاموش است» نیما یوشیج
جاده خاموش است، ار هر گوشهی شب هست در جنگل
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنهای بیهوده می جوبد.
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیقش قصهی پوشیده میگوید
بر در شهر آمد آخر کاروان ما ز راه دور- میگوید-
با لقای کاروان ما (چنان کارایش پاکیزه اش هر لحظه می آراست)
مردمان شهر را فریاد بر میخاست
آن که او این قصهاش در گوش، اما
خاسته افسردهوار از جا
شهر را نام و نشان هر لحظه می جوید
و به او افسرده می گوید:
«مثل این که سالها بودم در آن شهر نهان مأوا
مثل این که یک زمان در کوچهای از کوچههای او
داشتم یاری موافق. شاد بودم با لقای او.»
جاده خاموشست اما همچنان شب هست در جنگل
تیرگی (صبح از پیاش تازان)
رخنه میجوید
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیقش قصهی پوشیده میگوید
۷اسفند ۱۳۲۸

شعر «شب است» نیما یوشیج
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگدار» میخواند، به هر دم
خبر میآورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مردهای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟…
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، میپوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
شعر «بر فراز دشت» نیما یوشیج
ر فراز دشت باران است، باران عجیبی
ریزش باران، سر آن دارد از هر سوی وز هر جا
که خزنده، که جهنده، از ره آوردش به دل یابد نصیبی.
باد لیکن، این نمیخواهد.
گرم در میدان دویده، بر زمین میافکند پیکر.
با دمش خشک و عبوس و مرک بارآور.
از گیاهی تا نه دل سیراب آید،
بر ستیز هیبتش هر دم میافزاید.
زیر و رو میدارد از هر سو
رستهای تشنه و تر را،
هر نهال بارور را.
باد میغلتد
غش در او، در مفصلش افتاده، میگرداند از غش روی.
چه بناهنگام فرمانی،
با دم سردی که میپاید!
از زن و از مرگ هم،
با قدرت موفور؛
این چنین فرمان نمیآید!
باد میجوشد.
باد میکوشد
کاورد با نازک آرای تن هر ساقهای در ره نهیبی.
بر فراز دشت باران است. باران عجیبی!
۱۳۲۸
شعر «شب دوش» نیما یوشیج
رفت وبگریخت ازمن شب دوش
از شب دوشم اما خبرست
اندر اندیشهی آباد شدن
این زمان سوی خرابم گذرست.
داستان شبِ دوشینه مراست
چو دروغی که به چشم آید راست
آن نگارین که به سودی بنشست
آخر از روی زیانی برخاست.
دم نمیخفتش چشمان حریص
بود ما را سخن از قول و قرار
لیک ازخندهی بی رونق صبح
ماند بالینی و در آن بیمار.
بنشست آفت واری در پیش
دست بر دستی با من غمناک
غرق درشکوه بیهودهی خود
دل سودا زدهای بر سرخاک.
خنده دزدیده دواندم سوی لب
همچو خونی که دود در بُن پوست
چون ز جا جستم و بیمار به جا
به خیالی که ز جا خاسته اوست.
از شب دوشم اما خبر ست
گرچه بریاد نماندم شب دوش
مفصل خاک زبادی بگسیخت
گشت در پنجره شمعی خاموش !
