لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید
جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'رستگاري'.
1 نتیجه پیدا شد
-
باران رستگاري روز دوشنبه، يكي از سالهاي ولايت عهدي پيشواي هشتم، يك روز ماندگار كه سرشار از انتظار اتفاقي است كه قطعاً به وقوع خواهد پيوست، اما هنوز وقتش نرسيده است. مرد بين انبوه جمعيت در بيابان ايستاده بود. حالا ديگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بيشتر ميكرد. پيشواي هشتم بر بالاي تپه رفت. مرد سعي كرد از بين جمعيت خودش را جلوتر بكشاند. حالا ميتوانست او را بهتر ببيند. نگاهش از چهره پيشواي هشتم به دستهايي كه حالا به سمت آسمان بالا ميرفت خيره ماند. زمزمهاي را شنيد كه نامشخص بود. صداها كه كم كم خاموش شد، آن زمزمه واضحتر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بيت را بر مردم بزرگ و با اهميت شمردي و همانگونه كه دستور دادهاي آنها به ما توسل نموده و اميدوار رحمت تو هستند... مرد، پيشواي هشتم را به دقت نگاه ميكرد و به دعايش گوش ميداد. به طرز عجيبي احتياج داشت كه حرفهاي او را بشنود. مدتها بود باران نباريده و آن سال خشكسالي شده بود. چند روز پيش، مأمون از پيشواي هشتم خواسته بود كه براي بارش باران نماز بخواند و دعا كند. پيشوا پذيرفته بود و اعلام كرده بود؛ مردم سه روز روزه بگيرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ براي دعا به بيابان بيايند. آن سالها پر از وقايع غيرمنتظره بود. ورود پيشواي هشتم به مرو، ماجراي نماز عيد فطر و حالا دعاي باران... روزهاي قبل زمزمههايي شنيده بود. ـ او راست نميگويد. ـ چنين نيرويي ندارد. ـ غيرممكن است كه بتواند مرد نميخواست حرفها را بشنود. اما شنيده بود، شايد ناخواسته. آنها را باور نكرده بود، اما در عمق وجودش چيزي بود كه نميتوانست درك كند و آزارش ميداد. شايد شكي مبهم... كه دوستش نداشت. بنابراين با اميد به اينكه اشتباه كرده است، آمده بود تا كاري براي خودش بكند. معلوم بود كه دير يا زود همه چيز روشن ميشود. ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در اين عنايت خود، تأخير مفرما، مگر به اندازهاي كه مردم به خانههاي خود باز گردند. بادي وزيد، ابرهايي سياه درست در بالاي سر جمعيت در هم تنيدند و سپس صداي رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در يقيني كه داشت در وجودش شكل ميگرفت، صداي پيشوا را شنيد. ـ اي مردم نترسيد و آرام بگيريد. اين ابر مأمور سرزمين شما نيست و به شهر ديگري ميرود. ابرهايي كه بالاي سر جمعيت در حركت بودند، از آنجا عبور كردند: سپس دقايقي با آرامش نسبي گذشت و ناگهان ابرهايي ديگر هجوم آوردند. اين بار هم مردم از اطراف پراكنده شدند و يكبار ديگر پيشوا با صداي بلند گفت: حركت نكنيد كه اين ابر بر سر شما نميبارد و مأمور شهري ديگر است. اين اتفاق چند بار ديگر تكرار شد. مرد طاقت از كف داده بود. با هر غرشي كه آسمان ميزد با چيزي درونش را بر ميآشفت. شكي تازه شايد؟ احساس ميكرد چيزي وجود ندارد كه به آن متوسل شود. بعد صدايي از يك گوشه: بهتر است برگرديم. باراني نخواهد باريد. بعضي از مردم دلسرد شده بودند. يازدهمين ابر از راه رسيد. پيشوا گفت: اي مردم! خداوند اين ابر را براي شما فرستاده، پس او را سپاس گوييد، به خانههاي خود باز گرديد تا در زير باران به رنج و زحمت نيافتيد. آنگاه از بالاي تپه پايين آمد. ناگهان از وراي غرش و پيچش تودههاي ابر، باران باريدن گرفت. قيافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانيه از آن همه قضاوت و قهقهه چيزي باقي نماند. مرد جمعيت را نگاه كرد كه گيج بودند. قطرات باران آنقدر زياد بود كه قادر نبود چشمهايش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانههايشان ميدويدند. اما مرد در غيبت احساس آزار دهندهاش و به خاطر نوعي افسون كه خارج از اختيار او بود، به آرامي از حاشيه كوچهها، سر به دنبال پيشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شدهاي حركت ميكرد و به پيشوا نزديك نميشد. بنابراين نتوانست زمزمههاي آن صدا را بشنود كه ميگفت: بار خدايا او را هر چه بيشتر به سمت آنچه افسونش كرده است، سوق ده، به سمت رستگاري. منابع: ميهمان طوس ـ محمدعلي دهقاني هشتمين سفير رستگاري ـ علي كرباسيزاده