رفتن به مطلب
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید ×
انجمن های دانش افزایی چرخک
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار خصوصی و کاربران ایرانی سلام
    • مسائل تخصصی مربوط به سایت و انجمن
  • تالار ایران - جهان
    • اخبار ایران و جهان
    • آشنایی با شهرها و استانها
    • گردشگری ، آثار باستانی و جاذبه های توریستی
    • گالری عکس و مقالات ایران
    • حوزه فرهنگ و ادب
    • جهان گردی و شناخت سایر ملل و کشورها
  • تالار تاریخ
    • تقویم تاریخ
    • ایران پیش از تاریخ و قبل از اسلام
    • ایران پس از اسلام
    • ایران در زمان خلاقت اموی و عباسیان
    • ایران در زمان ملوک الطوایفی
    • تاریخ مذاهب ایران
    • انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
    • تاریخ ایران
    • تاریخ ملل
  • انجمن هنر
    • فيلم شناسي
    • انجمن عكاسي و فیلم برداری
    • هنرمندان
    • دانلود مستند ، کارتون و فیلم هاي آموزشي
  • انجمن موسیقی
    • موسیقی
    • موسیقی مذهبی
    • متفرقات موسیقی
  • انجمن مذهبی و مناسبتی
    • دینی, مذهبی
    • سخنان ائمه اطهار و احادیث
    • مناسبت ها
    • مقالات و داستانهاي ائمه طهار
    • مقالات مناسبتی
  • انجمن خانه و خانواده
    • آشپزی
    • خانواده
    • خانه و خانه داری
    • هنرهاي دستي
  • پزشکی , سلامتی و تندرستی
    • پزشکی
    • تندرستی و سلامت
  • انجمن ورزشی
    • ورزش
    • ورزش هاي آبي
  • انجمن سرگرمی
    • طنز و سرگرمی
    • گالری عکس
  • E-Book و منابع دیجیتال
    • دانلود کتاب های الکترونیکی
    • رمان و داستان
    • دانلود کتاب های صوتی Audio Book
    • پاورپوئینت
    • آموزش الکترونیکی و مالتی مدیا
  • درس , دانش, دانشگاه,علم
    • معرفی دانشگاه ها و مراکز علمی
    • استخدام و کاریابی
    • مقالات دانشگاه ، دانشجو و دانش آموز
    • اخبار حوزه و دانشگاه
  • تالار رایانه ، اینترنت و فن آوری اطلاعات
    • اخبار و مقالات سخت افزار
    • اخبار و مقالات نرم افزار
    • اخبار و مقالات فن آوری و اینترنت
    • وبمسترها
    • ترفندستان و کرک
    • انجمن دانلود
  • گرافیک دو بعدی
  • انجمن موبایل
  • انجمن موفقیت و مدیریت
  • انجمن فنی و مهندسی
  • انجمن علوم پايه و غريبه
  • انجمن های متفرقه

وبلاگ‌ها

  • شیرینی برنجی
  • خرید سیسمونی برای دوقلوها
  • irsalam

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


درباره من


علایق و وابستگی ها


محل سکونت


مدل گوشی


اپراتور


سیستم عامل رایانه


مرورگر


آنتی ویروس


شغل


نوع نمایش تاریخ

  1. irsalam

    ۳۲ داستان کوتاه از جام جهانی

    ۳۲ داستان کوتاه از جام جهانی جام جهانی ۲۰۰۶ به پایان رسید اما مسلماً خاطرات این دوره تا سالهای سال در ذهن هواداران فوتبال جایگاه ویژهای خواهد داشت. وجود میلیونها طرفدار که لحظه به لحظه بازیها را تعقیب کردند و آن شعار زیبا با مضمون، ”زمانی برای دوستی“ تنها یکی از چند دلیل جذابیت فراوان جام هجدهم بودند. در زمین بازی ۳۲ تیم برای کسب قیمتیترین جام دنیا تلاش کردند. برخی از تیمها با همان ۳ بازی دور مقدماتی متوقف شدند. تیمهای دیگر در مرحله حذفی یکی یکی کنار رفتند تا تنها فرانسه و ایتالیا مانده و برای جام بجنگند. عدهای برای ۴ سال آینده تلاش میکنند و گروهی دیگر برای همیشه تبدیل به خاطره خواهند شد. آنچه در ادامه میخوانید بررسی تک تک تیمهای حاضر در جام است. ۱. ایتالیا سرانجام لاجوردیها در پایان یک بازی دراماتیک با توسل به ضربات پنالتی برای چهارمین بار جام جهانی را فتح کردند. نمایش آنها در مرحله گروهی، یکهشتم نهائی، یکچهارم نهائی، نیمهنهائی و فینال، چشمگیر و میتوان گفت تیم لیپی شایسته قهرمانی بود. ۲. فرانسه زیدان تا قبل از اخراج در بازی فینال یک تنه فرانسه را پیش برد. آبیها با حضور در بازی فینال همه را شگفتزده کردند حال آنکه در مرحله گروهی به خطر افتاده و حتی احتمال حذف این تیم نیز وجود داشت. ۳. آلمان گلزنترین تیم جام به مدد هوادارانش نمایش جالبتوجهی ارائه داد. آنها تسلیمناپذیر بهنظر میرسیدند. ۴. پرتغال تیم اسکولاری جهان را شگفتزده کرد. آنها بالاتر از مکزیک از گروه خود بالا آمده و با حذف بزرگانی چون هلند و انگلستان به جمع ۴ تیم برتر راه یافتند. هر چند تیم فیل بزرگ در جمع ۴ تیم پایانی چهارم شد اما با هر معیاری موفقیتآمیز عمل کرد. ۵. آرژانتین پس از گلباران مرحله مقدماتی، آنها در وقت اضافه مکزیک را حذف کردند اما طی مرحله یکچهارم نهائی با شکست مقابل آلمان میزبان از دور رقابتها خارج شدند. ۶. برزیل رؤیاهای مدافع عنوان قهرمانی با شکست مقابل فرانسه نابود شد. ششمین جام، سرابی بیش نبود. ۷. انگلستان ناکام و مصدوم، تلخکام از همان ابتدای جام، باز هم ضربات پنالتی مانع تحقق آرزوهای شیرها شد. ۸. اوکراین با مربیگری اولگ بلوخین در اولین حضور به جمع ۸ تیم برتر دنیا راه یافتند با این وجود ستاره اقبال آنها در هامبورگ مقابل ایتالیا فرو افتاد. ۹. استرالیا هیچکس انتظار نداشت آنها از گروهی که برزیل، ژاپن و کرواسی حاضر بودند صعود کنند اما مردان هیدینک با نمایش جادوئی این کار به ظاهرنشدنی را انجام دادند. ۱۰. اکوادور قبل از جام در مورد درخشش آنها خارج از مرزهای اکوادور، تردید وجود داشت اما آنها فوقالعاده ظاهر شده و بیفرضیه فوق مهر ”باطل شد“ زدند. ۱۱. غنا تنها نماینده قاره آفریقا در مرحله یکهشتم نهائی. آنها به راستی غرور فوتبال آفریقا بودند. پیروزی بر جمهوری چک و آمریکا نمایانگر قدرت آنها بود. ۱۲. مکزیک ”ال تری“ در وقت اضافه بازی مرحله یکهشتم نهائی مغلوب آرژانتین شد. آنها با مقاومت فراوان و ارائه بازیهای مطلوب بهخصوص مقابل آرژانتین جام جهانی جالبی را سپری کردند. ۱۳. هلند با تفوق در گروه دشوار مرحله مقدماتی و جام جهانی و همچنین مرحله گروهی جام جهانی، قدرت لالهها به پایان رسید. آنها مقابل پرتغال میزبان راه بهجائی نبودند. ۱۴. اسپانیا پس از آنکه در گروه عربستان، اوکراین و تونس اول شدند پیشبینی میشد در مراحل حذفی راه طولانی را بپیمایند. اما به سنت گذشته در مرحله دوم خیلی راحت از دور رقابتها خارج شدند. ۱۵. سوئد دریافت ۲ گل زودهنگام در ۱۲ دقیقه ابتدائی بازی مرحله یکهشتم نهائی مقابل آلمان کار آنها را تمام کرد. ۱۶. سوئیس آنها با خراب کردن تمام ضربات ضیافت پنالتیها مقابل اوکراین، علاوه بر ثبت یک رکورد جدید از دور رقابتها خارج شدند. ۱۷. آنگولا عدم تجربه و ارائه یک تاکتیک غلط باعث حذف آنها شد. با این حال خروج زودهنگام تیم آفریقائی غیرمنتظره نبود. ۱۸. کاستاریکا کاستاریکا امیدوار به شگفتیسازی بود اما با یکی از بهترین تیمهای تاریخ حتی از صعود به مرحله یکهشتم نهائی نیز بازماند. ۱۹. ساحلعاج آنها یکی از درخشانترین تیمهای مرحله گروهی بودند. فیلها دوستان زیادی یافتند و در هر بازی تحسین بسیاری از کاشناسان را برانگیختند. ۲۰. کرواسی در حالی به خانه بازگشتند که به بازی مرحله یکهشتم نهائی مقابل ایتالیا میاندیشیدند. عدم وجود شانس آرزوهای آنها را از بین برد. ۲۱. جمهوری چک تیم دوم ردهبندی فیفا با یک بازی خوب، قلب هواداران فوتبال را تسخیر کرد اما در ادامه مصدومیت یانکولر و چند بدشانسی آنها را بزرگترین ناکام مرحله گروهی جام معرفی کرد. ۲۲. ایران شکست مقابل مکزیک و پرتغال برای آنها هیچ امیدی باقی نگذاشت. تک امتیاز بازی با آنگولا نیز ثمری نداشت. ۲۳. ژاپن ۲ گل زیبا و یک امتیاز شیرین رهاورد ژاپن از سفر به آلمان بود. آنها تمام تلاش خود را انجام دادند اما در پایان زیکو استعفاء داد. ۲۴. کرهجنوبی با پیروزی مقابل توگو خارج از مرزهای خود، اولین پیروزی خود در تاریخ جام جهانی را بهدست آوردند. با این وجود تیم چهارم جهان از راهیابی به دور دوم بازماند. ۲۵. پاراگوئه با کسب تنها ۳ امتیاز از ۳ بازی مرحله گروهی، به خانه بازگشتند. شاید تنها ۲ شکست خفیف در ۲ بازی ابتدائی مایه غرور آنها باشد. ۲۶. لهستان لهستان و هوادارانش بهشت آرزوهای خود را جهنمی سوزناک دیدند. برتری ۲ بر یک در بازی پایانی مقابل کاستاریکا اندکی از بار غم آنها کاست. ۲۷. عربستانسعودی چهارمین حضور پیاپی، تک گل سامیالجزایر حذف و دیگر هیچ. ۲۸. صربستان و مونتهنگرو تیمی که در محله مقدماتی تنها یک گل دریافت کرده و بالاتر از اسپانیا جواز صعود را بهدست آورد، در جام جهانی ۱۰ گل پذیرفت و آخر شد! ۲۹. توگو در اولین حضور با ۳ شکست پیاپی تیم پایانی گروه هفتم نام گرفت. ۳۰. ترینیداد و توباگو با آمادگی و تمرین طاقتفرسا، کمبود تجربه خود را پوشش دادند. آنها به گذشته مینگرند. آنها حضور ۲ هفتهای خود در آلمان را یک موفقیت قلمداد خواهند کرد. ۳۱. تونس این تیم اولین آفریقائی پیروز تمام تاریخ جام جهانی است اما ۲۸ سال پس از آن اتفاق در کسب یک پیروزی ناکام مانده و خیلی زود حذف شد. ۳۲. فقط یک تساوی آن هم مقابل ایتالیا قهرمان جهان! آنها برای ارائه یک عملکرد بهتر هیچ کم و کسری نداشتند.
  2. در این بخش کتاب های الکترونیکی مرتبط با زمینه داستان، کودک و نوجوان قرار خواهد گرفت نویسنده: Brill Kids مترجم: نرگس عفراوی موضوع: داستان، کودک و نوجوان تعداد صفحات: ۳۶ فرمت: PDF زبان: فارسی این کتاب به کمک داستانی کوتاه به همراه تصاویری زیبا، رنگ های رنگین کمان را به کودکان آموزش می دهد. دانلود با حجم 1.06 مگابت ( جهت دانلود روی لینک دانلود راست کلیک کرده و گزینه save Link As را بفشارید )
  3. irsalam

    داستان کوتاه قدرت ذهنی

    قدرت ذهنی روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید. کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد." پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟" پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم." ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
  4. در این بخش داستانهایی را از مصائب مولا امیرالمومنین قرار خواهیم داد امیدوارم بخوانیم و آنها را سرلوحه امور و سرمشق زندگیمان قرار بدهیم گريه على در مرگ مادر بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يك روز على بن ابى طالب گريان نزد پيغمبر (ص) آمد و مى گفت: ((انا لله و انا اليه راجعون)). رسول خدا (ص) به او فرمود: اى على چرا گريه مى كنى؟ عرض كرد: يا رسول اللّه مادرم فاطمه بنت اسد مرد. پيغمبر گريست و فرمود: اگر مادر تو بود، مادر من هم بود اين عمامه مرا با اين پيراهنم برگير و او را در آن كفن كن و به زنها بگو خوب غسلش بدهند و بيرونش نبر تا من بيايم كه كار او با من است. پيغمبر پس از ساعتى آمد و جنازه او را برآورد و بر او نمازى خواند كه بر ديگرى نخوانده بود مانند آن را، و چهل تكبير بر او گفت و در قبر او دراز خوابيد بى ناله و حركت، و على و حسن (ع) را با خود وارد قبر كرد و چون از كار خود فارغ شد به على و حسن فرمود: از قبر بيرون شدند و خود را بالين فاطمه كشانيد تا بالاى سرش رسيد و فرمود: اى فاطمه من محمد سيد اولاد آدمم و بر خود نبالم اگر منكر و نكير آمدند و از تو پرسيدند: پروردگارت كيست؟ بگو خدا پروردگار من است و محمد پيغمبر من است و اسلام دين من است و قرآن كتاب من پسرم امام و ولى من. سپس فرمود: خدايا فاطمه را به قول حق بر جا دار و از قبر او بيرون آمد و چند مشت خاك روى آن پاشيد و دو دست بر هم زد و آن را تكانيد و فرمود: به آن كه جان محمد به دست او است فاطمه دست بر هم زدنم را شنيد. عمار بن ياسر از جا برخاست و عرض كرد: پدرم و مادرم قربانت يا رسول اللّه نمازى بر او خواندى كه بر احدى پيش از او نخواندى؟ فرمود: اى ابويقظان او لايق آن بود ابوطالب فرزندان بسيار داشت و خير آنها فراوان و خير ما كم، اين فاطمه مرا سير مى كرد و آنها را گرسنه مى داشت مرا جامه در بر مى كرد و آنها برهنه بودند و مرا با صابون مى شست و آنها ژوليده بودند، عرض كرد: چرا چهل تكبير بر او گفتى؟ فرمود: به راست خود نگريستم چهل صف فرشته حاضر بودند براى هر صفى تكبيرى گفتم، عرض كرد: بى ناله و حركت در قبر دراز كشيدى؟ فرمود: مردم روز قيامت برهنه محشور شوند و من از خدا بر اصرار خواستم كه او با ستر عورت محشور كند به آن كه جان محمد در دست او است از قبرش بيرون نشدم تا ديدم دو چراغ نور بالاى سر او است و دو چراغ نو برابر او و دو چراغ نور نزد پاهاى او و دو فرشته بر قبر او موكلند كه تا روز قيامت برايش آمرزش جويند.
  5. irsalam

    داستانهای بحارالانوار

    لبخند پیامبر ( صلی الله علیه واله ) روزي پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله ، به طرف آسمان نگاه مي کرد، تبسمي نمود. شخصي به حضرت گفت :يا رسول الله ما ديديم به سوي آسمان نگاه کردي و لبخندي بر لبانت نقش بست ، علت آن چه بود؟رسول خدا فرمود:- آري ! به آسمان نگاه مي کردم ، ديدم دو فرشته به زمين آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزي بنده با ايماني را که هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مي شد، بنويسند؛ ولي او را در محل نماز خود نيافتند. او در بستر بيماري افتاده بود.فرشتگان به سوي آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض کردند:ما طبق معمول براي نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان به محل نماز او رفتيم . ولي او را در محل نمازش نيافتيم ، زيرا در بستر بيماري آرميده بود.خداوند به آن فرشتگان فرمود:تا او در بستر بيماري است ، پاداشي را که هر روز براي او هنگامي که در محل نماز و عبادتش بود، مي نوشتيد، بنويسيد. بر من است که پاداش اعمال نيک او را تا آن هنگام که در بستر بيماري است ، برايش در نظر بگيرم .(1)
  6. irsalam

    داستان کوتاه قــــــول پـــــدر

    داستان کوتاه قــــــول پـــــدر در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت. در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد. با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد. با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد. او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد. دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد. ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود: آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟ هشت ساعت به کندن ادامه داد. دوازده ساعت ... بیست و چهار ساعت ... سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم! جواب شنید : پدر من اینجا هستم. پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد. پدر! شما به قولتان عمل کردید. پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟ ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم. وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد. پسرم بیا بیرون. نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آورید و هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند. سخن روز : اشخاص را مي توان به سه دسته تقسيم كرد؛ آنهايي كه به اتفاق حوادث كمك مي كنند، آنها كه به اتفاق افتادن حوادث مي نگرند و آنهايي كه از اتفاق افتاده حيران مي شوند.توماس ادیسون.
  7. irsalam

    داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی

    داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود. شیخ بهایى گفت : من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد، چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم... شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد!!! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو !!! مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته ، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود... شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند ؟!! شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!!! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند! به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند... بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود!!! به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد و عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت : بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم! عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم ! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى !!!
  8. سلام بچه ها. یک سلام به قشنگی بهار و خوش مزه گی و رنگارنگی سفره های هفت سین. گفتم هفت سین یاد داستان سارا کوچولو افتادم.لحظه های آخر سال بود. سارا کوچولو هفت سین قشنگی را که توی مهد کودک درست کرده بود دستش گرفته بود. چادر سفید گل دارش را سرش کرده بود و کنار مامان و بابا نشسته بود توی صحن حرم. سارا کوچولو خوش حال بود که لحظه تحویل سال را در حرم است و چشمش به ساعت بزرگ صحن بود. فقط چند لحظه تا تحویل سال جدید مانده بود.. سارا به هفت سینش نگاهی کرد و از مامان پرسید: چند دقیقه دیگر مانده؟ مامان همان جور که دعا می خواند گفت: دو دقیقه دیگر. بابا کتاب قرآن توی دستش را بست و گفت: سارا جان بهتر است این لحظه های آخر، دعا کنی. هر آرزویی داری به امام رضا بگو. مامان خندید و گفت: بله من هم شنیدم لحظه تحویل سال هر آرزویی بکنی برآورده می شود. سارا خندید . سرش را بلند کرد. به گنبد طلایی نگاه کرد و توی دلش دعا کرد. چند تا دعا و آرزو. بعد هم با لبخند گفت: امام رضا جان دعاهایم را فراموش نکنی. یک دفعه حرم ساکت شد. صدای دعای تحویل سال توی صحن پیچید. یا مقلب القلوب و الابصار.... سارا لبخندی زد. به هفت سینش نگاه کرد و به گنبد طلایی حرم. لحظه تحویل سال بود. آسمان پر شده بود از کبوتر و گنبد طلایی حرم زیر نور خورشید برق می زد. انگار گنبد داشت به سارا لبخند می زد. سارا با خوش حالی گفت: آقا جان عیدتان مبارک. بعد هم بلند شد و صورت مامان و بابا را بوسید و گفت: عید شد عید. عیدتان مبارک. عیدتان مبارک. عید همه شما کوچولو های عزیز هم مبارک. نویسنده: لیلا خیامی تصویر گر: عاطفه سپهری
  9. irsalam

    داستان قضاوت حضرت علی (ع)

    در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر مى داد که : - خدایا! بین من و مادرم حکم کن . عمر از او پرسید: - مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او شکایت مى کنى ؟ جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده . اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص مى دهم ، مرا طرد کرده و مى گوید: تو فرزند من نیستى ! حال آنکه او مادر من ومن فرزند او هستم . عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست ، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد. عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید. جوان گفته هاى خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است . عمر به زن گفت : - شما در جواب چه مى گویید؟ زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گیرم و به پیغمبر سوگند یاد مى کنم که این پسر را نمى شناسم . او با چنین ادعاى مى خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام .در چنین حالتى چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟ عمر پرسید: آیا شاهد دارى ؟ زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند. آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ مى گوید و نیز گواهى دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است. عمر دستور داد که پسر را زندانى کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد. ماموران در حالى که پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على علیه السلام برخورد نمودند، پسر فریاد زد: - یا على ! به دادم برس . زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آوردید؟ گفتند: على علیه السلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور على بن ابى طالب علیه السلام مخالفت نکنید. در این وقت حضرت على علیه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بیان کن . جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود. على علیه السلام رو به عمر کرد و گفت : - آیا مایلى من درباره این دو نفر قضاوت کنم ؟ عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیده ام که فرمود: - على بن ابى طالب علیه السلام از همه شما داناتر است . حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟ گفت : بلى ! چهل شاهد دارم که همگى حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهى دادند. على علیه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حکم مى کنم همان حکمى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخته است . سپس به زن فرمود: آیا در کارهاى خود سرپرست و صاحب اختیار دارى ؟ زن پاسخ داد: بلى ! این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود: - آیا درباره خود به من اجازه و اختیار مى دهید؟ گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختیار هستید. حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را مى پردازم .سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن . قنبر چهارصد درهم آورد وحضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت و فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسى در تو باشد، یعنى غسل کرده برگردى ! پسر از جاى خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت : - برخیز! برویم . در این هنگام زن فریاد زد: النار! النار! اى پسر عموى پیغمبر آیا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى؟! به خدا قسم ! این جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده اى بود این پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند: - فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملى را انجام دادم ولى اکنون اعتراف مى کنم که او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبریز است ...مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند... سخن از حضرت علی (ع) : تمام محبتت را به پای دوستت بریز نه تمام اعتمادت را (امام علی علیه السلام)
  10. داستان تاثیر گذار و زیبای عمو ابراهیم و جاد [align=justify]حدود پنجاه سال پیش، در فرانسه، پیرمرد پنجاه ساله ای از اهالی ترکیه، زندگی می کرد که ابراهیم نام داشت و یک خواربار فروشی را اداره می کرد. این خواربار فروشی در آپارتمانی واقع بود که خانواده ای یهودی در یکی از واحدهای آن زندگی می کردند. این خانواده پسری داشتند به نام جاد که هفت سال بیش تر نداشت. جاد عادت داشت هر روز برای خرید نیازمندی های منزل به مغازه عمو ابراهیم می آمد و هر بار هنگام خروج از مغازه، از فرصت استفاده می کرد و شکلاتی می دزدید. روزی جاد فراموش کرد که از مغازه شکلات بردارد. عمو ابراهیم او را صدا زد و به او یادآوری کرد، شکلاتی را که هر روز بر می داشته، فراموش کرده بردارد. جاد حسابی تعجب کرد. او گمان می کرد عمو ابراهیم از دزدی های او چیزی نمی داند، برای همین از او خواهش کرد که او را ببخشد و به او قول داد دیگر این کار را نکند. عمو ابراهیم گفت: «نه، به شرطی تو را می بخشم که به من قول بدهی هرگز در زندگی ات دزدی نکنی و در مقابل می توانی هر روز از مغازه من یک شکلات برداری.» جاد با خوش حالی این شرط را قبول کرد. سال ها گذشت و عمو ابراهیم برای جاد یهودی، مانند پدری مهربان بود. هر وقت جاد با مشکلی برخورد می کرد، یا از حوادث روزگار به تنگ می آمد، پیش عمو ابراهیم می رفت و مشکل خود را برای او مطرح می کرد. عمو ابراهیم هم کتابی را از کشوی میز مغازه بیرون می آورد و به جاد می داد و از او می خواست صفحه ای از کتاب را باز کند. وقتی جاد کتاب را باز می کرد، عمو ابراهیم دو صفحه ای از کتاب را می خواند و کتاب را می بست، و این گونه مشکل جاد را حل می کرد. جاد وقتی از مغازه بیرون می آمد، احساس می کرد ناراحتی اش برطرف و مشکلش حل شده است. سال ها گذشت. بعد از هفده سال، عمو ابراهیم از دنیا رفت و قبل از وفاتش صندوقی برای فرزندانش به جا گذاشت. او در صندوق کتابی را گذاشته بود که همیشه جاد آن را در مغازه می دید. او به فرزندانش وصیت کرد کتاب را به جاد هدیه دهند. وقتی فرزندان عمو ابراهیم صندوق را به جاد دادند، او از مرگ عمو ابراهیم باخبر شد. از شنیدن این خبر، جاد بسیار ناراحت شد، چرا که عمو ابراهیم یار و یاور او در همه مشکلات بود. روزها گذشت. روزی برای جاد مشکلی پیش آمد و به یاد عمو ابراهیم و صندوقی افتاد که به او هدیه داده بود. صندوق را آورد و آن را باز کرد. دید در صندوق همان کتابی است که همیشه آن را در مغازه عمو ابراهیم باز می کرد و عمو ابراهیم آن را می خواند! جاد صفحه ای از کتاب را باز کرد، اما کتاب به زبان عربی بود و او از زبان عربی چیزی نمی دانست. او پیش همکاری از اهالی تونس رفت و از او خواهش کرد تا دو صفحه از کتاب را برایش بخواند. او نیز خواند. پس از این که جاد مشکلش را برای همکار تونسی اش شرح داد، مرد تونسی راه حلی برای مشکلش پیدا کرد. جاد شگفت زده از او پرسید: «این کتاب چیست؟» مرد تونسی گفت: «این قرآن کریم، کتاب مسلمانان است.» جاد گفت: «چگونه می توانم مسلمان شوم؟» مرد تونسی گفت: «کافی است شهادتین را بگویی و از شریعت پیروی کنی!» جاد با راهنمایی های مرد تونسی گفت: «أشهد ان لا اله الا الله و اشهد أن محمداً رسول الله.» جاد مسلمان شد و به خاطر بزرگ داشت کتاب مقدس مسلمانان نام خود را جاد الله قرآنی گذاشت و تصمیم گرفت عمر خود را وقف خدمت به قرآن کند. جاد الله، قرآن را فرا گرفت و آن را فهمید و در اروپا دیگران را هم به اسلام دعوت کرد تا آن جا که تعداد زیادی یهودی و مسیحی، مسلمان شدند. روزی از روزها در حالی که جاد الله اوراق قدیمی خود را زیر و رو می کرد، قرآنی را که عمو ابراهیم به او هدیه داده بود، باز کرد. ناگهان در صفحه اول قرآن نقشه جهان را دید. بارها این نقشه را دیده بود، اما به آن توجه نکرده بود. روی آن نقشه، قاره افریقا توجهش را جلب کرد، چرا که روی آن امضای عمو ابراهیم نقش بسته و در زیر آن، این آیه نوشته شده بود: «ادْعُ إِلِی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ» با حکمت و اندرز نیکو (دیگران) را به راه پروردگارت دعوت کن.» (نحل: 125) جاد الله فهمید که این وصیت عمو ابراهیم است و تصمیم گرفت آن را عملی کند. بنابراین برای دعوت به دین خدا، اروپا را به قصد کشورهای افریقایی ترک کرد. گفته می شود که کارش آن قدر موفقیت آمیز بود که میلیون ها نفر مسلمان شدند. جاد الله قرآنی، سی سال از عمر خود را برای دعوت انسان ها به سوی خدا در افریقا سپری کرد. او در سال 2003م (1382ش) در افریقا به دلیل بیماری از دنیا رفت. او هنگام فوت 54 سال داشت داستان زندگی جاد الله قرآنی در این جا تمام نمی شود. مادر یهودی جاد الله قرآنی که استاد دانشگاه بود، دو سال بعد از وفات پسرش در هفتاد سالگی مسلمان شد. مادرش به رسانه ها گفته بود در طول سی سالی که پسرش مسلمان شده بود، او دائما در حال جنگ و جدال با او برای بازگرداندنش به دین یهودی بوده، ولی با وجود تجربه و اطلاعات کافی و قدرت استدلال، نتوانست پسرش را از اسلام بازگرداند، در حالی که عمو ابراهیم، آن پیرمرد مسلمان تحصیل نکرده، توانست قلب او را فتح کند. چرا جاد الله قرآنی، مسلمان شد؟ جاد الله قرآنی به برخی از بزرگانی که در سفر بزرگ خود با آن ها ملاقات کرده بود، گفته بود: در مدت هفده سالی که با عمو ابراهیم ارتباط داشتم، حتی یک بار هم به من نگفت ای کافر یا ای یهودی، یا حتی به من نگفت مسلمان شو. تصورش را بکنید، هفده سال عمو ابراهیم دندان روی جگر گذاشت و نه درباره اسلام و نه درباره یهودیت چیزی به او نگفت. واقعاً عجیب است که چگونه یک پیرمرد تحصیل نکرده، دل پسر بچه ای را فتح کرد. یک بار در یکی از ملاقات ها از او سؤال شد که چه احساسی دارد وقتی می بیند میلیون ها انسان به یاری او مسلمان شده اند؟ در جواب گفت احساس افتخار نمی کنم، چرا که او فقط توانسته بخشی از خوبی های عمو ابراهیم را جبران کند. دکتر صفوت حجازی یکی از دعوتگران مشهور مصری می گوید: «در کنفرانسی در لندن با یکی از رؤسای قبایل دارفور ملاقات کردم. در گرماگرم صحبت از او پرسیدم: شما دکتر جادالله قرآنی را می شناسید؟ رئیس قبیله بلند شد و از من پرسید: مگر شما او را می شناسید؟ گفتم: بله! زمانی که در سوئیس برای معالجه آمده بود، من با او ملاقات کردم. رئیس قبیله روی دست هایم خم شد و آن را بوسید! به او گفتم: چه کار می کنی؟ من کاری نکرده ام که سزاوار این همه محبت باشد! گفت: من دست شما را نمی بوسم، بلکه دستی را می بوسم که دست جاد الله قرآنی را گرفته است! از او پرسیدم: مگر تو به کمک جاد الله قرآنی مسلمان شده ای؟ رئیس قبیله گفت: نه! من به دست مردی مسلمان شده ام که او به دست جاد الله قرآنی مسلمان شده است! فیلم عمو ابراهیم و جاد در سپتامبر سال 2003 (بعد از وفات جاد الله) سینمای فرانسه از داستان زندگی عمو ابراهیم و جاد الله فیلمی ساخت به نام آقا ابراهیم و گل های قرآن. قهرمان این فیلم عمر الشریف، هنرپیشه معروف مسلمان است که نقش عمو ابراهیم را بازی می کند. این فیلم در سال 2004 نمایش داده شد و جوایز بسیاری را کسب کرد. در این فیلم قصه برخوردهای عمو ابراهیم با جاد و تحولات او را به تصویر کشیده است. در سایت ( httP://www.sonyclassics.com/ibrahim ) علاوه بر کسب اطلاعات بیش تر درباره جاد الله قرآنی، می توانید بخش هایی از این فیلم را هم ببینید. [/align]
  11. متن كامل كتاب 200 داستان از فضائل و كرامات حضرت زينب (س) فهرست : پيشگفتار فضايل و خصايص زينب كبرى (س ) ولادت و پرورش زينب گريه جبرئيل بر مصايب زينب (س ) بشارت تولد زينب و گريه على (ع ) نامگذارى زينب از طرف خداوند فرزند فاطمه تغذيه زينب از زبان پيامبر لقب هاى حضرت زينب (س ) كنيه حضرت زينب (س ) عقيله بنى هاشم فصاحت و بلاغت زينب (س ) جود و سخاوت زينب (س ) نبوغ و استعداد حضرت زينب (س ) فضايل حضرت زينب (س ) مفسر قرآن پاكدامنى و حياى زينب (س ) گفتن مسائل شرعى شجاعتى نظير حسين (ع ) گذشتن از راحتى آينه تمام نماى مقام رسالت و امامت ايراد خطبه در كودكى تلاوت قرآن شباهت زينب (س ) به خديجه شباهت زينب (س ) به پدر بزرگوار خود زهد زينب (س ) نسبت مردانگى به حضرت زينب (س ) زينب ، چشمه علم لدنى آرامش كنار برادر درجه محبت زينب به حسين (ع ) نگاه به حسين (ع ) عبادت زينب (س ) علاقه به نماز شب نماز شب در شب عاشورا نماز نشسته التماس دعا از زينب (س ) ارشاد كوفيان در زمان حيات على (ع ) پاسخ به مسائل دينى سفارش پيامبر درباره زينب (س ) تجليل على (ع ) از زينب سه وظيفه زينب (س ) علاقه به امام حسين (ع ) احترام امام حسين (ع ) به زينب بزرگداشت زينب (س ) شرط ازدواج زينب (س ) سخنرانى بين حسن و حسين (ع ) سؤ ال و جواب برادر و خواهر سؤ ال زينب از پدر در لحظه آخر تعبير خواب زينب (س ) توسط پيامبر فرزندان حضرت زينب (س ) پرستارى مادر القاب حضرت زينب (س ) حضرت زينب (س ) در سوگ پيامبر، على ، فاطمه و حسن (ع ) زينب نظاره گر گريه پيامبر(ص ) حنوط جدم را بياور! زينب (س ) در سوگ مادر عزادارى براى فاطمه زهرا(س ) هنگام رحلت مادر در سوگ پدرش على (ع ) مصيبت برادرش امام حسن (ع ) زينب بر بالين امام حسن (ع ) مصايب حضرت زينب (س ) در سرزمين كربلا ورود به كربلا سيلى بر صورت خود راضى به قضا بودن زينب (س ) در ورود به كربلا سلام زينب (س ) به حبيب بن مظاهر من از حسين جدا نمى شوم مصايب زينب (س ) در شب عاشورا سركشى به خيمه شنيدن صداى سپاه دشمن امتحان اصحاب در شب عاشورا قافله سالار حسين (ع ) شب عاشورا مصايب زينب (س ) در روز عاشورا پرستارى از امام سجاد(ع ) در خواست شمشير از زينب (س ) استمداد حضرت زينب (س ) وداع امام حسين (ع ) با زينب دلدارى امام بر زينب (س ) درخواست پيراهن كهنه وقتى امام از روى اسب افتاد كنار بدن برادر عمل به وصيت مادر دعوت به استقامت آخرين لحظات در كنار برادر زينب (س ) بر فراز تل زينبيه آيا در ميان شما مسلمانى نيست زينب از خيمه بيرون آمد مصايب گلهاى كربلا - درد دل بچه ها با زينب (س ) ممانعت از به ميدان رفتن عبدالله زينب (س ) در سوگ عباس (ع ) زينب (س ) در بالين على اكبر زينب (س ) بر سر پيكر على اكبر زينب (س ) كنار بدن على اكبر با شتاب بر بالين على اكبر آمد بغل كردن بدن على اكبر(ع ) درخواست آب براى على اصغر امانتى از ما مانده در سوگ عبدالله اصغر، فرزند امام مجتبى (ع ) ذكر مصيبت دو فرزند زينب (س )
  12. داستانهای قرآنی با موضوع حضرت ادریس (ع) مشخصات ادريس (ع) و هدايت مردم [align=justify]يكى از پيامبران كه نامش در قرآن دوبار آمده[1] و در آيه 56 سوره مريم به عنوان پيامبر صديق ياد شده، حضرت ادريس است كه در اين جا نظر شما را به پاره‏اى از ويژگى‏هاى او جلب مى‏كنيم: ادريس كه نام اصليش «اُخنوخ» است در نزديك كوفه در مكان فعلى مسجد سهله مى‏زيست. او خياط بود و مدت سيصد سال عمر نمود و با پنج واسطه به آدم - عليه السلام - مى‏رسد. سى صحيفه از كتاب‏هاى آسمانى بر او نازل گرديد. تا قبل از ايشان مردم براى پوشش بدن خود از پوست حيوانات استفاده مى‏كردند، او نخستين كسى بود كه خياطى كرد و طرز دوختن لباس را به انسانها آموخت و از آن پس مردم به تدريج از لباسهاى دوخته شده استفاده مى‏كردند. او بلند قامت و تنومند و نخستين انسانى بود كه با قلم خط نوشت و بر علم نجوم و حساب و هيئت احاطه داشت و آنها را تدريس مى‏كرد. كتابهاى آسمانى را به مردم مى‏آموخت و آنها را از اندرزهاى خود بهره‏مند مى‏ساخت، از اين رو نام او را ادريس (كه از واژه درس گرفته شده) نهادند. خداوند بعد از وفاتش، مقام ارجمندى در بهشت به او عنايت فرمود و او را از مواهب بهشتى بهره‏مند ساخت. ادريس - عليه السلام - بسيار درباره عظمت خلقت مى‏انديشيد و باخود مى‏گفت: «اين آسمان‏ها، زمين، خلايق عظيم، خورشيد، ماه، ستارگان، ابر، باران و ساير پديده‏ها داراى پروردگارى است كه آنها را تدبير نموده و سامان مى‏بخشد، بنابراين او را آن گونه كه سزاوار پرستش است، پرستش كن».[2] فرازهايى از اندرزهاى ادريس - عليه السلام - اى انسان! گويى مرگ به سراغت آمده، ناله‏ات بلند شده، عرق پيشانيت سرازير گشته، لبهايت جمع شده، زبانت از حركت ايستاده، آب دهانت خشك گشته، سياهى چشمت به سفيدى دگرگون شده، دهانت كف كرده، همه بدنت به لرزه در آمده و با سختى‏ها و تلخى‏هاى مرگ دست به گريبان شده‏اى. سپس روحت از كالبدت خارج شده و در برابر اهل خانه‏ات جسد بدبويى شده‏اى و مايه عبرت ديگران گشته‏اى. بنابراين هم اكنون به خودت پند بده و درباره مرگ و حقيقت آن عبرت بگير، كه خواه ناخواه به سراغت مى‏آيد و هر عمرى گر چه طولانى باشد به زودى به دست فنا سپرده مى‏شود. اى انسان! بدان كه مرگ با آن همه دشوارى، نسبت به امور بعد از آن كه حوادث هولناك و پر وحشت قيامت مى‏باشد آسان‏تر است، متوجه باش كه ايستادن در دادگاه عدل الهى براى حسابرسى و جزاى اعمال آن قدر سخت و طاقت فرسا است كه نيرومندترين نيرومندان نيز از شنيدن احوال آن ناتوانند.[3] قسمتى از دستورهاى ادريس - عليه السلام - اى انسانها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزكارى، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكى و سعادت و كليد درهاى خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامى كه بنده‏اى را دوست بدارد، عقل را به او مى‏بخشد. بسيارى از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستى و در راه خدا تعاون و همكارى نماييد، كه اگر خداوند همدلى و همكارى شما را بنگرد، خواسته‏هايتان را بر مى‏آورد و شما را به آرزوهايتان مى‏رساند و از عطاياى فراوان و فنا ناپذيرش بهره‏مند مى‏سازد. هنگامى كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكى‏ها پاك كنيد و با قلبهاى صاف و خالص و بى‏شائبه براى خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودى دلهاى ناخالص و تيره را قفل مى‏كند. همراه روزه گرفتن و خوددارى از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد. هنگامى كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هر گونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاى حرام و دشمنى و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافى‏ها خود را برهانيد. خداوند متعال، پيامبران و اوليائش را به تأييد روح القدس اختصاص داد و آنها در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانى‏ها آگاه شدند و از فيض حكمت بهره‏مند گشتند، از گمراهى‏ها رهيده و به هدايتها پيوستند، به طورى كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نمى‏توان به كُنه ذاتش معرفت يافت.[4] هدايت شدن هزار نفر با راهنمايى‏هاى ادريس - عليه السلام - ادريس هم چنان با بيانات شيوا و اندرزهاى دلپذير و هشدارهاى كوبنده، قوم خود را به سوى خدا دعوت مى‏كرد. در اين مسير با طايفه‏اى از قوم خود ملاقات نمود كه همه بت پرست و در انواع انحراف‏ها و گمراهى‏ ها گرفتار بودند. ادريس به اندرز و نصيحت آنها پرداخت و آنها را از انجام گناه سرزنش نموده و از عواقب گناه هشدار داد و به سوى خدا دعوت كرد. آنها يكى پس از ديگرى تحت تأثير قرار گرفته و به او پيوستند. نخست تعداد هدايت شدگان به هفت نفر و سپس به هفتاد نفر رسيد. به همين ترتيب يكى پس از ديگرى هدايت شدند تا به هفتصد نفر و سپس به هزار نفر رسيدند. ادريس از ميان آنها صد نفر از برترين‏ها را برگزيد، و از ميان صد نفر، هفتاد نفر، و از ميان هفتاد نفر ده نفر، و از ميان ده نفر، هفت نفر را انتخاب نمود. ادريس با اين هفت نفر ممتاز، دست به دعا برداشتند و به راز و نياز با خدا پرداختند خداوند به ادريس وحى كرد، و او و همراهانش را به عبادت دعوت نمود، آنها هم چنان با ادريس به عبادت الهى پرداختند تا زمانى كه خداوند روح ادريس - عليه السلام - را به ملأ اعلى برد.[5] ------------------------------ [1] انبياء، 85؛ مريم، 56. [2] بحار، ج 11، ص 270-280؛ كامل ابن اثير، ج 1، ص 22. [3] سعد السعود سيد بن طاووس، ص 38. [4] اقتباس از بحار، ج 11، ص 282-284. [5] همان مدرك، ص 271. [/align]
  13. irsalam

    داستان کوتاه دیوانه تر از بهلول

    داستان کوتاه دیوانه تر از بهلول آورده اند که خلیفه هارون الرشید با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند ، بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد . در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود . هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند ! زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری وکشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد ... هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد . بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟ صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است . هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند !!! صیادپولها را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت ! زبیده به هارون گفت :این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود . صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است ! خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه هردفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم ...!!!
  14. پرستو.

    این داستان واقعیست!

    این داستان واقعیست! یكی بود یكی نبود. یه علی آقایی بود از اون هفت خط های روزگار. چشمتو میبستی جیبتو میزد. كارش این بود. حسابی حرفه ای شده بود. صبح تا شب توی این مسجد، توی اون حسینیه، آدم نشون میكرد، تا چراغارو خاموش میكردن و میرفتن توی حس، علی آقای ما كارش رو شروع میكرد. در آمدش بد نبود. روزانه خرج خودش و خواهر و مادرش رو در می آورد. باباش مدتها بود عمرشو داده بود به شما. ننش هم به هوای اینكه بچش سر كاره كلی دعاش می كرد: خدا خیرت بده ننه! ایشالا توی لباس دامادی ببینمت. چه میدونست كه بچش یكی از جیب برهای حرفه ای شهره . تا یه شب طبق برنامه ی همیشگی با همكاراش یعنی همون جیب بر های وردستش میرن یكی از مجالس شهر . میشینن و همونجور كه داشتن مردم رو ورانداز میكردن كه كی پول دار تره و كی سرش به تنش می ارزه میبینه اصلاً حس و حال دزدی رو نداره. به رفیقاش نگاه میكنه میبینه كه آره. امشب حسش نیست. شبهایی هم كه حسش نیست احتمال گیر افتادنش بیشتره. تا میبینه اوضاع به قول معروف "خیته" یه اشاره میكنه كه برو بچ امشبو بیخیال! چراغارو خاموش میكنن و شروع میكنن به روضه خونی و سینه زنی. یه لحظه علی آقا به خودش میاد میبینه صورتش پر از اشكه و داره وسط جمعیت سینه میرنه . انگار امشب اصلاً یه جورای دیگست. حالا كسی كه برای جیب بری اومده توی مجلس شده گریه كن و سینه زن همون مجلس! بگذریم... اون شب علی آقا چیزی كاسب نمیشه و میاد بره خونه، یادش میاد كه ای داد بیداد آبجی و ننم شام ندارن و منتظر منم. من هم كه كاسبی نكردم و پول ندارم. چه كنیم، چه نكنیم. میگه پیاده میرم خونه تا خوابشون ببره و چشمام توی چشماشون نیفته. بعد از یكی دو ساعت میرسه سر كوچشون و میخواسته بره خونه كه همسایه دستاشو میگیره و میگه كجا بودی؟ یك ساعته منتظرتم؟ بیا خونه ی ما. تا میاد به خودش بجنبه میبینه یه دیس غذا با بهترین مخلفات جلوش هست و خونه ی حاج آقا افتاده. حاجی میگه بخور كه دو ساعت پیش خواهرت و مادرت هم غذا خوردن و خوابیدن. میگه حاجی تا بهم نگی چی شده لب به غذا نمیزنم. از حاجی انكار و از علی آقا اصرار. تا بالاخره حاج آقا میگه: سر شب خوابیده بودم. خواب دیدم امام حسین (ع) دارن دوون دوون میان و بهم گفتن فلانی! امشب همسایتون مهمون ما بوده نتونسته برای خانوادش شام تهیه كنه. میری شامشون رو میدی. پسره هم كه اومد شامشو میدی و از فردا صبح میبریش در كارگاهت با حقوق ماهی ... تومن پیشت كار میكنه!!!!!!
  15. داستان هایی از کتاب داستان راستان شهید مطهری رسول اكرم و دو حلقه جمعيت رسول اكرم (ص ) وارد مسجد (مسجد مدينه (1)) شد، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هر دسته اى حلقه اى تشكيل داده سرگرم كارى بودند: يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به تعليم و تعلّم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانى كه همراهش بودند روكرد و فرمود:(اين هر دو دسته كار نيك مى كنند و بر خير و سعادتند). آنگاه جمله اى اضافه كرد:(لكن من براى تعليم و دانا كردن فرستاده شده ام )، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلّم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست (2). masoumeh.com
  16. irsalam

    داستان دست تقدیر

    داستان دست تقدیر اسمش فلمينگ بود . کشاورز اسکاتلندي فقيري بود. يک روز که براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست. فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد. روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد. نجيب زاده گفت: ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد. کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين” و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد. سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين. اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل
  17. Captain_K2

    داستان گرگ

    ظهر پنجشنبه خبر شديم كه دكتر برگشته است و حالا هم مريض است چيزيش نبود دربان بهداري گفته بود كه از ديشب تا حالا يك كله خوابيده هر وقت هم كه بيدار مي شود فقط هق هق گريه مي كند معمولا بعد از ظهر هاي چهار شنبه يا پنج شنبه راه مي افتاد و مي رفت شهر با زنش اين دفعه هم با زنش رفته بود اما راننده باري كهدكتر را آورده بود گفته بود فقط دكتر توي ماشين بود گويا از سرما بي حس بوده دكتر را دم قهوه خانه گذاشته و رفته بود ماشين دكتر را وسطهاي تنگ پيدا كرده بودند اول فكر كرده بودند بايد به ماشيني چيزي ببندند و بياورندش ده براي همين با جيپ بهداري رفته بودند اما تا راننده نشسته پشتش و چند تا هم هلش داده اند راه افتاده راننده گفته : از سرماي ديشب است وگرنه ماشين كه چيزيش نيست حتي برف پاك كن هاش هم عيبي نداشته تا وقتي هم كه دكتر نگفته بود : اختر پس اختر كو ؟ هيچ كس به صرافت زن نيفتاده بود زن دكتر قد كوتاه بود و لاغر آن قدر لاغر و رنگ پريده كه انگار همين حالا مي افتد دو تا اتاق داشتند توي همان بهداري بهداري آن طرف قبرستان است يعني درست يك ميدان دور از آبادي زن نوزده سالش بيشتر نبود گاه گداري دم در بهداري پيداش مي شد و يا پشت شيشه ها فقط وقتي هوا آفتابي بود از كنار قبرستان مي آمد ده گشتي مي زد بيشتر كتابي دستش بود و گاهي يك پاكت آب نبات يا شكلات هم توي جيب بلوز سفيد يا كيف دستيش بچه را خيلي دوست داشت براي همين هم بيشتر مي آمد سراغ مدرسه يك روز كه به اش پيشنهاد كردم اگر بخواهد مي توانيم درسي به عهده اش بگذاريم گفت حوصله سر و كله زدن با بچه ها را ندارد راستش دكتر پيشنهاد كرده بود براي اينكه سر زنش گرم بشود . گاهي هم مي رفت لب قنات پهلوي زنهاي ديگر برف اول كه افتاد ديگر پيداش نشد زنها ديده بودندش كه كنار بخاري مي نشسته و چيزي مي خوانده و يا براي خودش چاي مي ريخته وقتي هم دكتر مي رفت براي سركشي به دهات ديگر زن راننده يا دربان پيش خانم مي ماند انگار اول صديقه زن راننده فهميده بود به زنها گفته بود : اول فكر كردم دلشوره شوهرش را دارد كه هي مي رود و كنار پنجره مي ايستاده و به صحراي سفيد و روشن نگاه مي كرده صديقه گفته بود : صداي زوزه گرگ كه بلند مي شود مي رود كنار پنجره خوب زمستان اگر برف بيفتد گرگ ها مي آيند طرف آبادي هر سال همين طورهاست گاهي هم سگي گوسفندي يا حتي بچه اي گم مي شود كه بعد بايد ده واري رفت تا بلكه قلاده اي كفشي چيزي را پيدا كرد اما صديقه دو چشم براق گرگ را ديده بود و ديده بود كه زن دكتر چه طور به چشمهاي گرگ نگاه مي كند وقتي هم صديقه صداش زده نشنيده است برف دوم و سوم كه افتاد دكتر ديگر نتوانست براي سركشي به اطراف برود وقتي هم ديد بايد هر چهار يا پنج شب هفته را توي خانه اش بماند حاضر شد در دوره هامان شركت كند دوره هامان زنانه نبود اما خوب اگر زن دكتر مي آمد مي توانست پهلوي زن ها برود اما زنش گفته بود : من توي خانه مي مانم شبهايي هم كه دوره به خانه دكتر مي افتاد زنش كنار بخاري مي نشست و كتاب مي خواند و يا مي رفت كنار پنجره و به بيابان نگاه مي كرد يا از پنجره اين طرف به قبرستان و گمنام چراغ هاي روشن ده خانه ما بود انگار كه دكتر گفت : امشب بايد زودتر بروم مثل اينكه توي جاده يك گرگ بزرگ ديده بود مرتضوي گفت : شايد سگ بوده اما خودم به دكتر گفتم اين دور و برها گرگ زياد پيدا مي شود بايد احتياط كند هيچ وقت هم از ماشين پياده نشود زنم انگار گفت : دكتر خانمتان چي ؟ توي آن خانه كنار قبرستان ؟ دكتر گفت : براي همين بايد زودتر بروم بعد هم گفت كه زنش سر نترسي دارد و تعريف كرد كه يك شب نصفه شب كه از خواب پريده ديده كنار پنجره نشسته روي يك صندلي دكتر كه صداش زده زن گفته : نمي دانم چرا اين گرگ همه اش مي آيد روبروي اين پنجره دكتر ديده بود كه گرگ درست آن طرف نرده ها نشسته توي تاريك روشن ماه و گاه گداري رو به ماه زوزه مي كشد خوب كسي مي تواتنست فكر كند كه همين روبروي پنجرخ نشستن و خيره شدن به يك گرگ بگيريم بزرگ و تنها كم كم براي دكتر مسئلهاي بشود و حتي براي همه ما ؟ يك شب هم به دورمان نيامد اول فكر كرديم شايد زنش مريض شده باشد يا اقلا دكتر ‚ اما فردا خود زن با ماشين اداره آمد مدرسه و گفت اگر نقاشي بچه ها را به اش بدهيم حاضر است كمكي كند راستش شاگرد ها آن قدر كم شده بودند كه ديگر احتياجي به او نبود همه شان را هم كه جمع مي كرديم توي يك كلاس آقاي مرتضوي به تنهايي مي توانست بهشان برسد اما خوب نه من نقاشيم خوب بود نه مرتضوي قرار چهار شنبه صبح را گذاشتيم بعد هم من حرف گرگ را پيش كشيدم و گفتم كه نبايد بترسد كه اگر در را باز نگذارد يا مثلا بيرون نيايند خطري پيش نمي آيد حتي گفتم : اگر بخواهند مي توانند بيايند ده خانه اي بگيرند گفت : نه متشكرم مهم نيست بعد هم تعريف كرده كه اول ترسيده يعني يك شب كه صداي زوزه اش را شنيده حس كرده كه بايست از نرده آمده باشد اين طرف وحالا مثلا پشت پنجره است يا در چراغ را كه روشن كرده سياهيش را ديده كه از روي نرده پريده و بعد هم دو چشم براق را ديده گفت : درست دو زغال افروخته بود بعد هم گفت : خودم هم نمي دانم چرا وقتي مي بينمش چشم هاش را يا آن حالت سكون ... مي دانيد درست مثل سگهاي گله به دو دستش تكيه مي دهد و ساعت ها به پنجره اتاق ما خيره مي شود پرسيدم : شما ديگر چرا ؟ فهميد ‚ گفت : گفتم كه نمي دانم باور كنيد وقتي مي بينمش به خصوص چشم هاش راديگر نيم توانم از كنار پنجره تكان بخورم از گرگ ها همانگار حرف زديم و من برايش تعريف كردم كه گاهي كه گرگ ها خيلي گرسنه مي شوند حلقه وار مي نشينند و به هم خيره مي شوند يك ساعت دو ساعت يعني آن قدر كه يكي از ضعف بغلتد آن وقا حمله مي كنند و مي خورندش از سگهايي هم كه گاهي گم مي شوند و فقط قلاده شان پيدا مي شود هم حرف زدم خانم دكتر هم گفت . مثل اينكه كتابهاي جك لندن را خوانده بود مي گفت : من حالا ديگر گرگ ها را خوب مي شناسم هفته بعتد كه آمد انگار گلي يا برگي براي بچه ها كشيده بود من كه نديدم شنيدم شنبه روزي بود كه از بچه ها شنيدم توي قبرستان تله گذاشتهاند زنگ سوم خودم با يكي از بچه ها رفتم و ديدم تله بزرگي بود دكتر از شهر خريده بود يك شقه گوشت هم توش گذاشته بود بعد از ظهر هم زنم تعريف كرد كه رفته سراغ زن دكتر گفت حالش خوب نيست گفت انگار زن به اش گفته مي ترسد بچه اش نشود زنم دلداريش داده بود يك سال مي شد كه عروسي كرده بودند بعد هم زنم از تله حرف زد و گفت : اينجا معمولا پوستش را مي كنند و مي برند شهر زنم گفت : باور كن يك دفعه چشم هاش گشاد شد و شروع كرد به لرزيدن و گفت : مي شنويد صداي خودش است من گفتم : آخر خانم حالا اين وقت روز ؟ مثل اينكه زن دكتر دويده بود طرف پنجره بيرون برف مي آمد زنم گفت : پرده را عقب زد و ايستاد كنار پنجره اصلا يادش رفت كه مهمان دارد صبح روز بعد راننده و چند تا از رعيت ها رفته بودند سراغ تله دست نخورده بود صفر به دكتر گفت : ديشب حتما نيامده دكتر گفت : نه آمده بود خودم صداش را شنيدم به خودم گفتم اين زن دارد ديوانه مي شود ديشب هيچ خوابش نبرد همه اش كنار پنجره نشسته بود و به بيابان نگاه مي كرد نصف شب كه از صداي گرگ بيدار شدم ديدم زن دارد به چفت در ور مي رود داد زدم : چه كار مي كني زن ؟ بعد هم گفت كه چراغ قوه آن هم روشن دست زنش بوده رنگ دكتر پريده بود و دستهاش مي لرزيد با هم رفتيم سراغ تله تله سالم بود شقه گوشت هنوز سر جاش بود از جا پا ها فهميديم كه گرگ تا پهلوي تله آمده حتي كنار تله نشسته بعد هم رد پاهاي گرگ درست مي رسيد به كنار نرده دور بهداري صورت زن را كنار پنجره ديدم داشت به ما نگاه مي كرد دكتر گفت : من كه نمي فهمم تو اقلا يك چيزي به اين زن بگو چشمهاي زن گشاد شده بود رنگش كه پريده بود پريده تر هم شده بود موهاي سياهش رادسته كرده بود و ريخته بود جلو سينه اش مثل اينكه فقط چشمهاش را بزك كرده بود كاش لب هاش را لا اقل رژ لبي چيزي مي زد كه آن قدر سفيد نزند گفتم : من كه تا حالا نشنيده ام گرگ گرسنه از سر آن همه گوشت بگذرد از جا پا ها برايش تعريف كردم گفت : راننده گفته گرسنه نبوده نمي دانم شايد هم خيلي باهوش است فردا خبر آوردند كه تله كنده شده دنبال خط تله را گرفته بودند پيدايش كرده بودند نيمه جان بود با دو تا پره بيل كشته بودندش چندان هم بزرگ نبود دكتر كه ديد گفت : الحمدالله اما زنش به صديقه گفته بود : خودم دم دمهاي صبح ديدمش كه آن طرف نرده ها نشسته اين يكي كه گرفتند حتما سگي دله گرگي چيزي بوده شايد بعيد هم نيست همين حرف ها را هم به دكتر گفته بود كه دكتر ناچار رفت سراغ ژاندارم ها بعد هم يكي دو شب ژاندارم ها توي خانه دكتر ماندند شب سوم بود كه صداي تير شنيديم فردا هم كه ژاندارم ها و چند تا رعيت با راننده بهداري دنبال خط خون را گرفته بودند و رسيده بودند به تپه آن طرف آبادي پشت تپه توي تنگ جاي پاي گرگ ها را ديده بودند و ناصافي برف ها را اما نتوانسته بودند حتي يك تكه استخوان سفيد پيدا كنند راننده گفت : بدمذهب ها حتي استخوانهاش را هم خورده اند من كه باورم نشد به صفر آقا هم گفتم صفر هم گفت : خانم هم وقتي شنيد فقط لبخند زد راستش خود دكتر گفت برو بهش خبر بده خانم نشسته بود كنار بخاري و انگار چيزي مي كشيد صداي در را شنيد وقتي هم مرا ديد اول كاغذهاش را وارو كرد نقاشي هاي خانم تعريفي ندارد فقط همان گرگ را كشيده بود دو چشم سرخ درخشان توي يك صفحه سياه يك طرح سياه قلم از گرگ نشسته و يكي هم وقتي دارد گرگ رو به ماه زوزه مي كشد سايه گرگ خيلي اغراق آميز شده بود طوري كه تمام بهداري و قبرستان را مي پوشاند يكي دو تا هم طرح پوزه گرگ است كه بيشتر شبيه پوزه سگ هاست دندانهاش به خصوص عصر چهار شنبه دكتر رفت شهر صديقه گفته حال زنش بد بوده دكتر به اش گفته . باورم نشد خودم صبح چهارشنبه ديده بودمش سر ساعت آمد به بچه ها نقاشي تعليم داد يكي از همان طرح هاش را روي تخته سياه كشيده بود خودش گفت . وقتي هم ازش پرسيدم آخر چرا گرگ ؟ گفت : هرچي خواستم چيز ديگري بكشم يادم نيامد يعني گچ را كه گذاشتم روي تخته خود به خود كشيدمش حيف كه بچه ها در زنگ تفريح پاكش كرده بودند بعد از ظهر هم كه نقاشي يكي دو تا شان را دديم فكر كردم شايد بچه ها نتوانسته اند درست بكشند آخر طرح بچه ها همه درست شبيه سگ گله شده بود با گوشهاي آويخته و دمي كه گرد كفلش حلقه زده بود ظهر پنج شنبه كه خبر شدم دكتر برگشته فكر كردم حتما زنش را شبانه گذاشته شهر و برگشته سر كارش مريضي كه نداشت يعني از دهات ديگر كه نمي آمدند اما خوب دكتر آدم وظيفه شناسي بودبعد هم كه سراغ اختر را گرفت همه رفتند طرف تنگ با ماشين دكتر و جيپ بهداري ژاندارم ها هم رفته بودند هيچ چيزي پيدا نكرده بودند دكت هم كه حرفي نمي زد به هوش كه مي آمد اگر هم گريه نمي كرد فقط خيره نگاه مي كرد به ما يكي يك ي و با همان گشادگي چشمهاي زنش ناچار شديم يكي دو تا استكان عرق به اش بدهيم تا به حرف بيقتد شايد هم نمي خواست جلو بقيه حرف بزند فكر نمي كنم با هم اختلافي داشته بودند اما نمي دانم چرا دكتر همه اش مي گفت : باور كن تقصير مننبود از زنم و حتي از صديقه و صفر هم كه پرسيدم هيچ كدام به يادنداشتند كه زن و شوهر صداشان را براي هم بلند كرده باشند اما من كه به دكتر گفته بودم نرود حتي گفتم كه برف حتما توي تنگ بيشتر است شايد هم حق با دكتربوده نمي دانم آخر گفت : حالش خوبنيست فكر مي كنم اينجا نمي تواند تاب بياورد تازه آن نقاشي ها چي ؟ بعدا ديدم چند تا طرح هم از پنجه گرگ كشيده بود يكي دو تا هم از گوشهاي آويخته اش . گفتم انگار . دكتر كه نمي توانست درست حرف بزند اما انگار وسطهاي تنگ برف زياد مي شود طوري كه تمام شيشه را مي پوشاند بعد دكتر متوجه مي شود كه برف پاك كنش خراب شده ناچار شدهبود بايستد گفت : باور كن ديدمش با چشمهاي خودم ديدمش كه وسط جاده ايستاده بود اختر گفته : يك كاري بكن. اينجا كه از سرما يخ مي زنيم دكتر گفت : مگه نديديش ؟ دكتر هم دستش را برده بيرون از شيشه بلكه با دست برف را پاك كند اما ديده چاره برف رانمي تواند بكند گفت : خودت كه مي داني آنجا نمي شود دور زد راست مي گفت بعد هم انگار موتور خاموش مي شود اختر هم كه چراغ قوه اش را انداخته ديده كه گرگ درست كنار جادهنشسته است گفته : خودش است باور كن خيلي بي آزار است شايد اصلا گرگ نباشد سگ گله باشد يا يك سگ ديگر برو بيرون ببين مي تواني درستش كني دكتر گفته : بروم بيرون ؟ مگر خودت نديديش ؟ حتي وقتي اين ها را مي گفت دندانهاش به هم مي خورد رنگش سفيد شده بود درست مثل رنگ مات صورت اختر وقتي كه پشت پنجره مي ايستاد و به بيابان نگاه مي كرد يا به سگ اختر گفته : چه طور است كيفم را بيندازم براش ؟ دكتر گفته : كه چي بشود ؟ گفته : خوب چرمي است در ثاني تا سرش گرم خوردن كيف است تو مي تواني اين را يك كاريش كني قبل از اينكه كيف را بيندازد به دكتر گفته : كاش پالتو پوستيم را آورده بودم دكتر به من گفت : مگر خودت نگفتي نبايد بيرون رفت يا مثلا در را باز كرد ؟ اختر كه كيف را انداخته دكتر بيرون نرفته . گفت : به خدا سياهيش را ديدم كه آنجا كنار جاده ايستاده بود نه تكان مي خورد و نه زوزه مي كشيد بعد هم كه اختر با چراغ قوه دنبال كيفش گشته پيدايش نكرده اختر گفته : پس من خودم مي روم دكتر گفته : تو كه چيزي سرت نمي شه يا شايد گفته : تو كه نمي تواني درستش كني اما يادش بود كه تا آمده خبر بشود اختر بيرون بوده دكتر نديده يعني برف نمي گذاشته حتي صداي جيغ هايش را نشينده بود بعد انگار از ترس در را بسته يا اختر بسته بوده خودش كه نگفت صبح جمعه باز راه افتاديم ده واري دكتر نيامد نمي توانست برف هنوز مي باريد هيچ كس انتظار نداشت چيزي پيدا كنيم همه جا سفيد بود هر جا را كه به فكرمان رسيد بيل زديم فقط كيف چرمي را پيداكرديم توي راه از صفر كه پرسيدم گفت : برف پاك كن ها هم هيچ باكشان نيست من كه نمي فهمم تازه وقتي هم صديقه نقاشي ها را برايم آورد بيشتر گيج شدم يكيادداشت سردستي به آنها سنجاق شده بود كه مثلا تقديم به د بستان ما وقتي مي خواسته برود سپرده به صديقه كه اگر حالش بهتر نشده و يا چهارشنبه نتوانست بيايد نقاشي را بدهد به من تا جاي مدل ازشان استفاده كنيم به صدقيه كه نمي توانستم بگويم به دكتر هم حتي اما آخر طرح سگ آن هم سگ هاي معمولي براي بچه هاي دهاتي چه لطفي دارد ؟
  18. Captain_K2

    داستان در اتاق یک هتل

    همسر سرهنگ ناشاتيرين ــ ساكن اتاق شماره ي 47 ــ برافروخته و كف بر لب ، به صاحب هتل پريد و فرياد زنان گفت: ــ گوش كنيد آقاي محترم! يا همين الان اتاقم را عوض مي كنيد يا از هتل لعنتي تان بيرون مي روم! اينجا كه هتل نيست ، پاتوق اوباش است! ببينيد آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت ديوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهاي ركيك و زننده شنيده ميشود! آخر اين هم شد وضع؟ شب و روز! گاهي اوقات حرفهايي مي پراند كه مو به تن آدم سيخ ميشود! عين يك گاريچي! باز جاي شكرش باقيست كه دخترهاي بينواي من ، چيزي از اين حرفها نميفهمند وگرنه مي بايست دستشان را ميگرفتم و ميزدم به كوچه … بفرماييد ، ميشنويد؟ الان هم دارد بد و بيراه ميگويد! خودتان گوش كنيد! از اتاق ديوار به ديوار اتاق شماره ي 47 صدايي بم و گرفته به گوش مي رسيد كه مي گفت: ــ من ، برادر داستان بهتري بلدم. ستوان دروژكف يادت هست كه؟ يك روز كه داشتيم بيليارد بازي ميكرديم پايش را بلند كرد و زانويش را گذاشت روي ميز تا Vugl (به گوشه) بزند ، يكهو يك چيزي گفت: جر ــ ر ــ ر ــ ر! اول فكر كرديم كه ماهوت ميز بيليارد جر خورد ولي وقتي دقت كرديم برادر ، ديديم اي بابا ، ايالات متحده ي جناب سروان ، پاك در رفته! اين لامذهب پايش را آنقدر بلند كرده بود كه خشتكش از اين سر تا آن سر ، جر خورده بود … ها ــ ها ــ ها! چند تا از زنها ــ از جمله زن اوكوركين بي بته ــ هم آنجا بودند … كفر اوكوركين درآمد و رنگش شد گچ خالي … جنجال بپا كرد و مدعي شد كه دروژكف حق نداشت در حضور زن او بي ادبي كند … معلوم است ديگر ، حرف حرف مي آورد … تو كه بچه هاي ما را ميشناسي! … اوكوركين شاهدهايش را پيش ستوان فرستاد و او را به دوئل دعوت كرد ولي دروژكف بجاي آنكه مرتكب حماقت شود … ها ــ ها ــ ها … گفت: « به من چه مربوط است! بگذار شاهدهاش بروند سراغ خياطي كه شلوارم را دوخته بود … تقصير اوست ، نه من! » ها ــ ها ــ ها! … ها ــ ها ــ ها! ليليا و ميليا ، دختران سرهنگ كه پاي پنجره نشسته و مشت ها را تكيه گاه گونه هاي گوشت آلودشان كرده بودند ، چشمهاي ريز خود را به زمين دوختند و سرخ شدند. خانم سرهنگ رو كرد به صاحب هتل و ادامه داد: ــ شنيديد؟ و شما ميگوييد كه اين جور حرفها اشكالي ندارد؟ آقاي محترم ، من زن يك سرهنگ هستم! شوهرم يك فرمانده ي نظامي است! من اجازه نميدهم كه يك گاريچي ، تقريباً در حضور من ، حرفهاي زشت و نامربوط بزند! ــ خانم محترم ، ايشان گاريچي نيستند ، اسمشان سروان ستاد كيكين است … ايشان اشراف زاده اند … ــ حالا كه ايشان اشرافيت شان را طوري ار ياد برده اند كه درست مانند يك گاريچي حرفهاي ركيك مي زنند ، مستحق تحقير و تنفر بيشتري هستند! خلاصه آقاي محترم ، بجاي آنكه با من جر و بحث كنيد ، تشريف ببريد و اقدام كنيد! ــ خانم محترم ، آخر بنده چكار ميتوانم بكنم؟ نه فقط شما ، بلكه همه از دست او مي نالند ؛ من كه كاري از دستم ساخته نيست! گاهي اوقات به اتاقش ميروم و سرزنشش ميكنم و ميگويم: « گانيبال ايوانيچ ، از خدا بترسيد! حيا كنيد! » ولي او مشتهايش را گره ميكند و هزار جور ليچار و حرف مفت تحويلم ميدهد ؛ مثلاً ميگويد: « بيلاخ! » و از همين حرفهاي ركيك … افتضاح است ، افتضاح! مثلاً صبح كه از خوب بيدار ميشود يك وقت مي بينيد ــ ببخشيد ، ها ــ با لباس زير ، توي راهرو راه مي افتد … گاهي وقتها هم كه مست ميكند هر چه فشنگ در تپانچه دارد به ديوارهاي اتاق شليك ميكند … از صبح تا غروب شراب كوفت ميكند ، شبها هم قمار ميزند … بعد از قمار هم ، دعوا و كتك كاري راه مي اندازد … باور بفرماييد ، از روي مشتريهاي هتل ، خجالت ميكشم! ــ چرا اين پست فطرت را بيرون نمي اندازيد! ــ بيرون؟ مگر ميشود اين آدم را بيرون انداخت؟ در عرض همين سه ماه گذشته ، كلي به بنده بدهكار شده … البته ما حاضريم از خير طلبمان بگذريم به شرط آنكه به زبان خوش ول كند و برود …. قاضي صلح حكم تخليه ي اتاق را صادر كرده ولي او كار را به تجديد نظر و استيناف و پژوهش و اين جور حرفها كشانده است و مرتب هم قضيه را كش ميدهد … باور بفرماييد بلاي جانم شده! ولي راستش را بخواهيد مرد خوبيست! جوان ، خوش قيافه ، باهوش … وقتي كه هشيار است ، از خوبي لنگه ندارد. همين ديروز كه مست نبود همه ي روز را نشست و براي پدر و مادرش نامه نوشت. همسر سرهنگ آهي كشيد و گفت: ــ بيچاره پدر و مادرش! ــ راستي كه بيچاره! كدام پدر و مادري خوش دارند فرزندشان تنبل و بي عار بار بيايد؟ … هم فحشش ميدهند ، هم از هتلها بيرونش ميكنند ولي روزي نيست كه بخاطر دعوا و رسوايي ، كارش به دادگاه نكشد … راستي كه بدبختي است! خانم سرهنگ بار ديگر آه كشيد و گفت: ــ بيچاره زنش! ــ ايشان مجرد هستند ، خانم ، كي حاضر ميشود به اين جور آدمها زن بدهد؟ اگر سر سالم به گور ببرد بايد خدا را شكر كند … خانم سرهنگ از اين گوشه ي اتاق تا گوشه ي ديگر قدم زد و پرسيد: ــ گفتيد مجرد است؟ ــ بله خانم محترم. خانم سرهنگ ، راه رفته را بازگشت ، لحظه اي به فكر فرو رفت و زير لب به آهستگي گفت: ــ هوم! … مجرد است … هوم! ليليا ، ميليا ، از پشت پنجره بياييد اين طرف ، ميترسم سرما بخوريد! حيف! اينقدر جوان و اينقدر فاسد! چرا بايد اينطور باشد؟ لابد كسي را ندارد كه اثر مطلوب رويش بگذارد! مادري در كنار خود ندارد كه … گفتيد كه متأهل نيست؟ … كه اينطور … و بعد از دمي تأمل با لحن ملايمي اضافه كرد: ــ بسيار خوب … لطفاً به اتاقش برويد و از قول من خواهش كنيد كه … از اداي كلمات زشت و ناهنجار خودداري كند … بگوييد: خانم سرهنگ ناشاتيرينا خواهش كرده اند … بگوييد كه ايشان يعني من به اتفاق دخترهايم در اتاق شماره 47 زندگي ميكنيم … بگوييد كه آنها يعني ما ، از ملك شخصي شان آمده اند … ــ اطاعت ميكنم خانم! ــ بگوييد: خانم سرهنگ و دخترهايش .. لااقل بيايد از ما عذرخواهي كند … بعدازظهرها بيرون نمي رويم ، هستيم! آه ، ميليا ، پنجره را ببند! بعد از رفتن صاحب هتل ، ليليا با صداي كشدار خود پرسيد: ــ مادر جان ، آخر اين آدم … فاسد و گمراه به چه دردتان ميخورد؟ آخر اين هم شد آدم كه دعوتش كنيد! ميخواره ، عربده جو ، لات! ــ اين حرفها را نزن ma chere (به فرانسه: عزيزم) … هميشه از همين حرفها مي زنيد و … روي دستم مي مانيد! او هر كه ميخواهد باشد ، ولي آدم نبايد نسبت به ديگران بي اعتنايي كند … بيخود نيست كه ميگويند: هر بذري كه كاشته شود به سود انسان است. سپس آهي كشيد و نگاه آكنده از غمخواري اش را به دخترها دوخت و ادامه داد: ــ چه مي دانم؟ شايد اين خود سرنوشت است … حالا محض احتياط هم كه شده خوب است لباس عوض كنيد
  19. Captain_K2

    داستان کوتاه عدل

    اسب درشکهای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می شد. آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می زد. پره های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان های کلید شده اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودی دیده می شد. یالش به طور حزن انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند. یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت: من دمبشو می گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول می دم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی تونه رو سه پا واسه؟ یک آقایی که کیف قهوه ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت: - مگر می شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شما ها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده رو. یکی از تماشاچی ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت: - این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمی شه. باید به یه گلوله کلکشو کند. بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت: - آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج می بره. پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد: - زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که می فرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟ سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت: - ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی یاد بکشندش. فردا خوب می شه. دواش یه فندق مومیاییه. تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید: - مگه چطور شده؟ یک مرد چپقی جواب داد: - و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم. لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دسته اش برای مشتری لبو پوست می کند جواب داد: - هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت: یه قرون!... و آن وقت فریاد زد: قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می دم. باز همان مرد روزنامه به دست پرسید : - حالا صاحب نداره؟ مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد: - چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم می شه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده. پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید: - بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟ یک آقای عینکی خوش لباس پرسید: - فقط دستاش خرد شده؟ همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد: - درشکه چیش می گفت دندهاشم خرد شده. بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می آمد. از تمام بدنش بخار بلند می شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می پرید. بدنش به شدت می لرزید. ابدا ناله نمی کرد. قیافه اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می کرد.
  20. Captain_K2

    داستان زیبای جنگ و صلح

    آیا این انسان، این برگزیده مخلوقات، از آن جهت پای به عالم هستی نهاده که رنج بکشد، تلاش کند، بار متاعب ومصائب را بردوش ببرد، درزیر فشار سهمگین نامرادی ها خرد شود تا جمع دیگری آسوده زندگی کنند، یا این که پروردگار بدونعمت حیات ارزانی داشته تادر این دنیا هرکاری دلش می خواهد بکند، شادباشد، بخندد، عشق بورزد، آسوده زیست کند، از همه مواهب زندگی تمتع برگیرد ودر عین حال توجهی به حال دیگران نداشته باشد؟ کدام یک از این دو شیوه زندگی، صحیح تر و به اصل فلسفه زیستن نزدیکتر است؟ لئون- تولستوی، این جوان سی و چهار ساله که با شوق و ایمان عجیبی قلم به دست گرفته ونخستین جلد از کتاب عظیم جنگ وصلح را می نوشت، در انتخاب یکی از این دو راه در مانده بود. سرانجام فکری به نظرش رسید، ازیک سو پرنس آندره- بولکونسکی رابه وجود آورد که معتقد بود همه چیز این جهان به خاطر شادی فرد به وجود آمده- واز سوی دیگر پی یر- بژوکوف راخلق کرد که عقیده کسب شادمانی از طریق یاری به دیگران بود. مبارزه بین این دو شخصیت، در حقیقت همان مبارزه بین انسانیت وبهیمی گری است که داستانسرای متفکر روسی به صورت دو شخصیت جدا از هم به وجود آورده است، مبارزه ای که در روان هراندیشمند بزرگ به وجود می آید. نگارش داستان جنگ وصلح همان گونه که خود پیش بینی کرده بود، شش سال متمادی به طول انجامید ودر این سال ها که بین 1864 و1869 میلادی بود، تولستوی یک لحظه نیارمید، وبه سوی هیچ یک از لذت ها رونکرد. وقتی آخرین سطور کتاب را می نوشت، مردی چهل ساله بود که در اثر تفکرات زیاد ومطالعات متمادی، سیمای فیلسوفی رابه خود گرفته بود. وقتی کتاب را برای ناشر فرستاد می دانست عظیم ترین وبرگزیده ترین اثر خودرا فرستاده، اما هرگز نمی دانست که این کتاب یکی از چند کتاب بزرگ عالم بشریت خواهد شد، کتابی که جاودانه در تاریخ ادب روسیه و جهان ثبت خواهد گردید. چه شد که اندیشه خلق کتابی به نام جنگ وصلح در قبیله تولستوی به وجود آمد؟ زمانی که تولستوی بیست وسه ساله بود به قفقاز رفت تابه صورت داوطلب در صنف توپخانه سپاه روسیه خدمت کند. وی دورانی قریب هفت سال در ارتش بود وهمین سال ها خدمت سپاهی گیری، کافی بود که به او شیوه تفکر یک سرباز را بیاموزد، شخصاً در میدان کارزار پای بگذارد وصدای گلوله را بشنود وطمع پیروزی یاشکست را بچشد واین تجربه برایش بی حاصل نبود. از این ها گذشته، تولستوی برای نگارش این کتاب عظیم یک هدف عالی وغایی داشت: او می خواست بگوید که پیوستگی وتسلسل واستمرار زندگی در تاریخ فنا ناپذیر و ماندنی است، زندگی هر فردی اثر خودرا بر تاریخ باقی می گذارد واین تاریخ، در حقیقت، چیزی جز آیینه حیات و روحیات و رفتار و کردار انسان اینست. و از آن جا که تولستوی به اجتماع ومسایل اجتماعی اهمیت بسیاری گذاشت و همیشه در ذهنش اصلاح جامعه را از وظایف مسلم می شمرد. بدین سبب تصمیم گرفت که اولاً لشکر کشی ناپلیون به روسیه واثرات این تهاجم را بر زندگی مردم این مرز وبوم بنگارد اما نه به شیوه وقایع نگاری که فقط ذکر حوادث باشد وثانیاً انسان هایی را با نحوه ی زندگی وتفکر آن زمان خلق کند ودر عین حال مانند یک نقاش همه سایه ها وروشنایی های زندگی مردم روسیه رادر آن دوران مجسم سازد وبه موازات این کار ازطریق این کتاب و رسالتی که در آن به کار برده، به اصلاح کج فکران وخطاکاران هموطن خود همت گمارد. داستان جنگ وصلح، این اثر جاودانی تولستوی، یک تاریخ بزرگ، یک رمان دلنشین ویک اثر اندیشمندانه گرانقدری است، هرچند در یک کتاب آن جنگ ودر کتاب دیگر صلح، نقش اصلی را بازی می کند ولی قهرمانان اصلی کتاب انسان هایی هستند جالب که با آرزوها وافکار مختلف خود در صحنه ها ظاهر می شوند ومی روند وهریک به طور محسوسی در داستان از خود اثر می گذارند، لئون تولستوی به هنگام خلق جنگ وصلح می دانست که یک شاهکار به وجود می آورد اما نمی دانست که یکی از چند کتاب برگزیده جهان ادب را به صورت افتخار ادب روسیه از خود به یاد گار می گذارد.
  21. irsalam

    داستان تصویری کودکانه کلاغ سیاه

    داستان تصویری کودکانه کلاغ سیاه منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 2 (گروه سنی 6 تا 8 سال) صفحات 4 و 5
  22. irsalam

    داستان تصویری کودکانه جاروی بیمار

    داستان تصویری کودکانه جاروی بیمار منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 3 (گروه سنی 6 تا 8 سال) صفحه 20 و 21
  23. PDF 13 داستان از جلال آن احمد حجم فایل : 500 کیلو بایت فرمت فایل : دانلود کنید نام داستان موحود در این فایل سه تار بچه مردم وسواس لاک صورتی وداع زندگی که گریخت آفتاب لب بام گتاه نزدیک مرزون آباد دهن کجی آرزوی قدرت اختلاف حساب الگمارک و المکوس
  24. irsalam

    داستان عاشقانه ی یک شعر

    داستان عاشقانه ی یک شعر این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم شعری زیبا از مهرداد اوستا : وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟ ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده. مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد. دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند... مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود فرح یا نامزد اوستا به فرانسه .. در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..
  25. irsalam

    داستان زيباي ملك جمشيد

    ملک جمشيد يکى بود يکى نبود. در روزگاران خيلى خيلى قديم پادشاهى زندگى مىکرد که سه پسر داشت و هر سه تاى آنها را به اندازهٔ تخم چشمهايش دوست داشت. هر سه اين پسرها شجاع و زيبا بودند ولى پسر کوچک که ملکجمشيد نام داشت از دو تاى ديگر شجاعتر بود. در قصر اين پادشاه درختى بود که برگهاى درخت سيب را داشت ولى هيچوقت ميوه نمىداد. تا اينکه در بهارى اين درخت هفت گل باز کرد و اين گلها هفت سيب طلائى شدند که در شب مىدرخشيدند. شاه خيلى به اين سيبها علاقه داشت و دو تا از سربازهايش را نگهبان اين درخت کرده بود. بعد از مدتى يک روز صبح سربازها ديدند سيبها شش تا شدند، خيلى ناراحت شدند و خبر را به پادشاه دادند. پادشاه گفت از امروز ده سرباز بايد از درخت نگهبانى کنند. ولى چند روز بعدى يکى ديگر از سيبها کم شد. پسر بزرگ پادشاه که ملکمحمد نام داشت از پادشاه خواهش کرد که اجازه بدهد او يک شب از درخت نگهبانى کند. پادشاه قبول کرد و آن شب ملکمحمد با ده سرباز کنار درخت خوابيدند. اما فردا صبح ديدند فقط چهار تا سيب طلائى باقى مانده. شب دوم پسر ديگر پادشاه که ملکاحمد نام داشت نگهبان شد و بيست سرباز ديگر هم در کنارش خوابيدند. اما باز فردا صبح يکى از سيبها را نديدند. شب سوم ملکجمشيد پيش پدرش رفت و خواهش کرد که به او اجازه بدهد يک شب هم او نگهبان درخت باشد. پادشاه گفت: 'پسرم ديدى که دو برادرت و سربازهايم نتوانستند کارى بکنند. دزد سيبها آدم زرنگى است و ما نمىتوانيم او را بهدست بياوريم' . ملکجمشيد خيلى اصرار کرد تا پادشاه راضى شد که يک شب هم ملکجمشيد نگبان درخت باشد. وقتى شب رسيد ملکجمشيد به سربازها گفت به خوابگاه خود برويد و بخوابند. همه رفتند و ملکجمشيد زير درخت نشست. کمى که گذشت ملکجمشيد ديد خوابش مىآيد. مقدارى نمک همراه داشت. اول با شيشه زخمى به انگشت خود زد و بعد نمک به آن پاشيد تا از درد نتواند بخوابد. مدتى گذشت ملکجمشيد صداى برگها را شنيد که تکان مىخوردند. شمشيرش را بيرون آورد و نگاهى به درخت کرد. ديد دست بزرگ و پرموئى يکى از سيبها را کنده و مىخواهد ببرد. با شمشير ضربتى به روى دست زد و سيب از دستش افتاد و همانطور که خون از جاى زخم مىريخت رفت و ناپديد شد. فردا صبح ملکجمشيد اين خبر را به پادشاه داد و اجازه خواست براى پيدا کردن دزد به دنبال او برود. پادشاه گفت: 'پسرم تو که نمىتوانى به تنهائى بروي، برادرهايت هم با تو مىآيند و دزد را پيدا مىکنيد' . ملکجمشيد قبول کرد و از روى خونى که ريخته بود رفتند و رفتند تا از شهر خارج شدند و رسيدند به چاه بزرگى که خيلى هم تاريک بود. ملکمحمد گفت: 'طنابى به کمر من ببنديد و مرا به ته چاه بفرستيد' . برادران ديگر قبول کردند ولى دو سه قدم نرفته بود که فرياد زد: 'سوختم سوختم مرا از اينجا بيرون بياوريد' . طناب را بالا کشيدند. وقتى برادرانش پرسيدند چه خبر بود گفت: 'هواى آنجا به قدرى گرم است که نمىشود نفس کشيد' . برادر دومى ملکاحمد گفت: 'حالا طناب را به کمر من ببنيدد و اگر فرياد زدم سوختم سوختم طناب را بالا نکشيد' . بعد او را روانه چاه کردند. ملکاحمد هر چه فرياد کرد سوختم او را بيرون نياوردند ولى بعد از اينکه چند قدم ديگرى پايين رفت فرياد زد: 'مردم، خفه شدم، خفه شدم مرا بيرون بکشيد' . برادرها ملکاحمد را بيرون کشيدند و پرسيدند چه خبر بود گفت: 'هواى چاه هم گرم است هم غليظ. نمىشود نفس کشيد' . ملکجمشيد گفت: 'برادران! حالا طناب را به کمر من ببنديد و هر چه فرياد زدم اهميت ندهيد و طناب را باز کنيد' . برادرها که مىدانستند ملکجمشيد خيلى شجاع و نترس است قبول کردند و او را به ته چاه فرستادند تا اينکه ديگر طناب راه نرفت و فهميدند ملکجمشيد به ته چاه رسيده است. طناب را بالا کشيدند و فهميدند که ملکجمشيد سالم به ته چاه رسيده و طناب را از کمرش باز کرده است ولى دوباره طناب را به ته چاه انداختند و زنگى به سر آن وصل کردند که هر وقت ملکجمشيد آن را تکان داد بفهمند و او را بيرون بياورند. بشنو از ملکجمشيد همين که داخل چاه شد اول هوا خيلى گرم بود ولى ملکجمشيد طاقت آورد و فهميد که همه اينها جادوست. بعد به هواى خيلى کثيفى رسيد که نمىتوانست نفس بکشد اما از آنجا هم گذشت و ديد در ته چاه اژدهائى سبز رنگ دهانش را باز کرده و مىخواهد او را ببلعد. ملکجمشيد نوک شمشير را در يک چشم اژدها فرو کرد و با کفشهاى آهنين خود به سر اژدها کوبيد. خون از سر و چشم اژدها روان شد و بعد از تکانهاى زياد مرد. ملکجمشيد از کنار اژدها هم گذشت و به ته چاه رسيد. چند قدمى که رفت روشنائى کوچکى را ديد بهطرف آن رفت. رفت و رفت تا به نزديک روشنائى رسيد. ديد در کوچکى است که بهطرف باغ بسيار بزرگ و باصفائى باز است. با احتياط داخل باغ شد ولى هيچ بنىآدمى را نديد. جلوتر رفت تا رسيد به قصر بزرگ و زيبائى که در وسط باغ بود. به آرامى داخل قصر شد همه جا پر از لوازم قيمتى بود و در يکى از تالارها چشمش به ظرفى افتاد که سيبهاى طلائى در آن گذاشته بودند. ملکجمشيد گشت و گشت تا رسيد به زيرزمين قصر، اما تعجب مىکرد که چرا در آن قصر بنىآدمى نيست. همين که وارد زيرزمين شد صداى نالهاى به گوشش رسيد و شمشيرش را درآورد و آرام بهطرف صدا رفت. ديد صدا از پشت ديوار مىآيد و چون درى نديد لگد محکمى به ديوار زد اما ديوار تکان نخورد. ملکجمشيد به تمام ديوار دست کشيد و چشمش به ميخ آهنى بزرگى افتاد که در ديوار بود. آرام دستش را به روى ميخ کشيد و ناگهان در بزرگى روبهرويش باز شد. همانطور شمشير در دست وارد شد و از ترس و تعجب بهجاى خود خشک شد. در آن زيرزمين دخترهاى خيلى زيبائى را به زنجير بسته بودند و بعضى از آنها با موهايشان از سقف آويزان شده بودند و بعضى قهقه مىزدند و مىخنديدند بعضى گريه مىکردند و التماس مىکردند. ملکجمشيد جلوتر رفت از دختر بسيار زيبائى که دستها و پاهايش را با زنجير بسته بودند، پرسيد: 'شماها کى هستيد و اينجا چه مىکنيد؟' دختر گفت: 'اى جوان مگر از جان خودت سير شدهاى که به اينجا آمدهاي؟' ملکجمشيد پرسيد: 'مگر اينجا کجاست؟' دختر جوان گفت: 'اينجا باغ ديو بزرگى است که ثروت زيادى دارد و دخترهاى زيبا را مىدزدد و اينجا مىآورد و آنقدر آنها را اذيت مىکند که همهشان ديوانه مىشوند و مىميرند' . ملکجمشيد که خيلى دلش به حال دخترها سوخته بود گفت: 'من چطور مىتوانم شماها را از اينجا نجات دهم؟' دختر گفت: 'اى جوان تو هيچوقت نمىتوانى با اين ديو بجنگي، تو فقط وقتى مىتوانى ما را و خودت را از اينجا آزاد کنى که طلسم جان ديو را بشکني' . ملکجمشيد پرسيد: 'من اين طلسم را از کجا مىتوانم پيدا کنم؟' دختر گفت: 'اين طلسم شيشه کوچکى است که در تالار قصر در تاقچهاى که خيلى بالاست و فقط دست ديو مىرسد گذاشته شده' . ملکجمشيد گفت: 'نگران نباشيد من بايد اين ديو را بکشم و شما را آزاد کنم' . همه دخترهائى که عاقل بودند و هنوز ديوانه نشده بودند گفتند: 'اى جوان به جوانى خودت رحم کن و زودتر از اينجا فرار کن' . ولى ملکجمشيد به حرف آنها گوش نکرد و به تالار بزرگ قصر آمد و زير تاقچه ايستاد.
×
×
  • اضافه کردن...