لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید
جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'دوبرادر'.
1 نتیجه پیدا شد
-
دو برادر در شمیران به انتظار رفیقی نشسته بودم ، خواستم تا او بیاید ، وقت خود را به نوشتن بگذرانم . هر موضوعی که به نظرم میرسد، مثل نقشی که بر زمینه تاریک کشیده باشد ، غم انگیز بود . خاطر را از هر دریچه به نوای مرغان و رنگ و بوی گلها و لطف نسیم ، باز کردم که غصه را بیرون کنم ، اما یک لحظه صفا نکرده ، باز به یاد انتظاری که داشتم میافتادم و پریشان میشدم تعجب کردم که مگر این دوستی همچو عشق ناپخته ، در سوز و التهاب است که آزار میکند یا آنکه خدا نکرده روحش پریده و قالبی بیجان شده که از فکرش رنجورم ........... خلاصه در انتظار رفیق ، با فکری عبوس و درونی مشوش ، میخواستم به نوشتن بپردازم که متاسفانه صدای گریه و آواز و فحش و فریاد از خانه همسایه مجال تفکر از من گرفت . ناچار قلم را گذاشتم و تسلیم هیاهو شدم . زنی به آواز میگفت : " لا لای لای لای ، گلم باشی ، بخوابی سنبلم باشی " کودکی گریه کنان فریاد میکرد که : " داداش الهی از آن بالا بیفتی بمیری ، گردنت بشکنه ، خدا مرگت بده ، بیا پائین اگه نه ، کلاتا میاندازم آب ببره ، گیوه هاتا میندازم تو چاه ! بیا پائین ، بیا پائین ، آخ زدی سرم شکست ! ننه جون مردم ، داداشم منا کشت " فغان مادر بلند شد که : " حسن ور بپری ، چرا علی را میزنی ، بچما کشتی ! " حسن را من بالای درخت میدیدم که ازگیل میچید و میخورد . گفت : " ننه جون ، تیم مرده شور برده دروغی گریه میکنه ، براش ازگیل میریزم ، فحشم میده " مادر گفت : " علی جون قربونت برم ، گریه نکن دلم برات کباب میشه ، هسته ازگیلا را نخوری ! " باز آواز لالائی با شیون علی مخلوط شد ، میگفت : " ننه جون مردم ، بگو داداشم بیاد پائین ، بگو بیاد پائین " حسن فریاد زد : " ای ورپریده الان میام همچی بزنمت که پا نشی ! " مدتی این ارکستر مترنم بود تا عاقبت مادر گهواره را گذاشت و آمد زیر درخت و گفت : " جنمرگ شده ها چه خبرتونه ، از دست شماها زردابم بحرکت اومد ، سرم درد گرفت ، آخه چه مرگتونه ! " علی شیون کرد :" بگو داداش بیاد پائین " مادر گفت : " اونکه اینهمه برات ازگیل میریزه ، چکارش داری ؟ " علی نالید که : " آخه نمیذاره منم برم بالای درخت ! " حسن فریاد زد : " ننه جون به خدا دروغ میگه ، صد دفعه گفتم دستتا بمن بده بیا بالا ، میگه میترسم " مادر گفت : " علی تو هم برو بالای درخت ، نترس ، حسن دستتا میگیره " علی به زاری افتاد که : " من میترسم ، نمیتونم برم بالای درخت ، نمیتونم ، نمیتونم ! " مادر گفت : " علی جون نرو بالا ، داداش که اینهمه ازگیل برات ریخته ، بخور فغان دلخراش علی برخواست : " من ازگیل نمیخوام ، بگو داداشم بیاد پائین ، نیمخوام اون بالای درخت باشه ، نمیخوام ، نیمخوام ! " چنان به فکر فرو رفتم که نشنیدم دعوا به کجا رسید ، فریاد نمیتوانم و نمیخواهم هوش و حواسم را فرا گرفت ، گوئی از هر گوشه دنیا به صدای علی، مدد رسید و جهان ازاین غوغا پر شد که من نمیتوانم بالا بروم ، اما نمیخواهم او بالا باشد نویسنده : محمد حجازی --