بهار خانم ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۸۹ اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر، ۱۳۸۹ دو برادر در شمیران به انتظار رفیقی نشسته بودم ، خواستم تا او بیاید ، وقت خود را به نوشتن بگذرانم . هر موضوعی که به نظرم میرسد، مثل نقشی که بر زمینه تاریک کشیده باشد ، غم انگیز بود . خاطر را از هر دریچه به نوای مرغان و رنگ و بوی گلها و لطف نسیم ، باز کردم که غصه را بیرون کنم ، اما یک لحظه صفا نکرده ، باز به یاد انتظاری که داشتم میافتادم و پریشان میشدم تعجب کردم که مگر این دوستی همچو عشق ناپخته ، در سوز و التهاب است که آزار میکند یا آنکه خدا نکرده روحش پریده و قالبی بیجان شده که از فکرش رنجورم ........... خلاصه در انتظار رفیق ، با فکری عبوس و درونی مشوش ، میخواستم به نوشتن بپردازم که متاسفانه صدای گریه و آواز و فحش و فریاد از خانه همسایه مجال تفکر از من گرفت . ناچار قلم را گذاشتم و تسلیم هیاهو شدم . زنی به آواز میگفت : " لا لای لای لای ، گلم باشی ، بخوابی سنبلم باشی " کودکی گریه کنان فریاد میکرد که : " داداش الهی از آن بالا بیفتی بمیری ، گردنت بشکنه ، خدا مرگت بده ، بیا پائین اگه نه ، کلاتا میاندازم آب ببره ، گیوه هاتا میندازم تو چاه ! بیا پائین ، بیا پائین ، آخ زدی سرم شکست ! ننه جون مردم ، داداشم منا کشت " فغان مادر بلند شد که : " حسن ور بپری ، چرا علی را میزنی ، بچما کشتی ! " حسن را من بالای درخت میدیدم که ازگیل میچید و میخورد . گفت : " ننه جون ، تیم مرده شور برده دروغی گریه میکنه ، براش ازگیل میریزم ، فحشم میده " مادر گفت : " علی جون قربونت برم ، گریه نکن دلم برات کباب میشه ، هسته ازگیلا را نخوری ! " باز آواز لالائی با شیون علی مخلوط شد ، میگفت : " ننه جون مردم ، بگو داداشم بیاد پائین ، بگو بیاد پائین " حسن فریاد زد : " ای ورپریده الان میام همچی بزنمت که پا نشی ! " مدتی این ارکستر مترنم بود تا عاقبت مادر گهواره را گذاشت و آمد زیر درخت و گفت : " جنمرگ شده ها چه خبرتونه ، از دست شماها زردابم بحرکت اومد ، سرم درد گرفت ، آخه چه مرگتونه ! " علی شیون کرد :" بگو داداش بیاد پائین " مادر گفت : " اونکه اینهمه برات ازگیل میریزه ، چکارش داری ؟ " علی نالید که : " آخه نمیذاره منم برم بالای درخت ! " حسن فریاد زد : " ننه جون به خدا دروغ میگه ، صد دفعه گفتم دستتا بمن بده بیا بالا ، میگه میترسم " مادر گفت : " علی تو هم برو بالای درخت ، نترس ، حسن دستتا میگیره " علی به زاری افتاد که : " من میترسم ، نمیتونم برم بالای درخت ، نمیتونم ، نمیتونم ! " مادر گفت : " علی جون نرو بالا ، داداش که اینهمه ازگیل برات ریخته ، بخور فغان دلخراش علی برخواست : " من ازگیل نمیخوام ، بگو داداشم بیاد پائین ، نیمخوام اون بالای درخت باشه ، نمیخوام ، نیمخوام ! " چنان به فکر فرو رفتم که نشنیدم دعوا به کجا رسید ، فریاد نمیتوانم و نمیخواهم هوش و حواسم را فرا گرفت ، گوئی از هر گوشه دنیا به صدای علی، مدد رسید و جهان ازاین غوغا پر شد که من نمیتوانم بالا بروم ، اما نمیخواهم او بالا باشد نویسنده : محمد حجازی -- نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .