رفتن به مطلب
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید ×
انجمن های دانش افزایی چرخک
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید

ارسال های توصیه شده

دو برادر

 

در شمیران به انتظار رفیقی نشسته بودم ، خواستم تا او بیاید ، وقت خود را به نوشتن بگذرانم .

 

هر موضوعی که به نظرم میرسد، مثل نقشی که بر زمینه تاریک کشیده باشد ، غم انگیز بود .

 

خاطر را از هر دریچه به نوای مرغان و رنگ و بوی گلها و لطف نسیم ، باز کردم که غصه را بیرون کنم ،

 

اما یک لحظه صفا نکرده ، باز به یاد انتظاری که داشتم میافتادم و پریشان میشدم

 

تعجب کردم که مگر این دوستی همچو عشق ناپخته ، در سوز و التهاب است که آزار میکند یا آنکه خدا نکرده روحش پریده و قالبی بیجان شده که از فکرش رنجورم

...........

خلاصه در انتظار رفیق ، با فکری عبوس و درونی مشوش ، میخواستم به نوشتن بپردازم که متاسفانه صدای گریه و آواز و فحش و فریاد از خانه همسایه مجال تفکر از من گرفت .

 

ناچار قلم را گذاشتم و تسلیم هیاهو شدم . زنی به آواز میگفت : " لا لای لای لای ، گلم باشی ، بخوابی سنبلم باشی "

 

کودکی گریه کنان فریاد میکرد که : " داداش الهی از آن بالا بیفتی بمیری ، گردنت بشکنه ، خدا مرگت بده ، بیا پائین اگه نه ، کلاتا میاندازم آب ببره ، گیوه هاتا میندازم تو چاه !

 

بیا پائین ، بیا پائین ، آخ زدی سرم شکست ! ننه جون مردم ، داداشم منا کشت "

 

فغان مادر بلند شد که : " حسن ور بپری ، چرا علی را میزنی ، بچما کشتی ! "

 

حسن را من بالای درخت میدیدم که ازگیل میچید و میخورد . گفت : " ننه جون ، تیم مرده شور برده دروغی گریه میکنه ، براش ازگیل میریزم ، فحشم میده "

 

مادر گفت : " علی جون قربونت برم ، گریه نکن دلم برات کباب میشه ، هسته ازگیلا را نخوری ! "

 

باز آواز لالائی با شیون علی مخلوط شد ، میگفت : " ننه جون مردم ، بگو داداشم بیاد پائین ، بگو بیاد پائین "

 

حسن فریاد زد : " ای ورپریده الان میام همچی بزنمت که پا نشی ! "

 

مدتی این ارکستر مترنم بود تا عاقبت مادر گهواره را گذاشت و آمد زیر درخت و گفت : "

 

جنمرگ شده ها چه خبرتونه ، از دست شماها زردابم بحرکت اومد ، سرم درد گرفت ، آخه چه مرگتونه ! "

 

علی شیون کرد :" بگو داداش بیاد پائین "

 

مادر گفت : " اونکه اینهمه برات ازگیل میریزه ، چکارش داری ؟ "

 

علی نالید که : " آخه نمیذاره منم برم بالای درخت ! "

 

حسن فریاد زد : " ننه جون به خدا دروغ میگه ، صد دفعه گفتم دستتا بمن بده بیا بالا ، میگه میترسم "

 

مادر گفت : " علی تو هم برو بالای درخت ، نترس ، حسن دستتا میگیره "

 

علی به زاری افتاد که : " من میترسم ، نمیتونم برم بالای درخت ، نمیتونم ، نمیتونم ! "

 

مادر گفت : " علی جون نرو بالا ، داداش که اینهمه ازگیل برات ریخته ، بخور

 

فغان دلخراش علی برخواست : " من ازگیل نمیخوام ، بگو داداشم بیاد پائین ، نیمخوام اون بالای درخت باشه ، نمیخوام ، نیمخوام ! "

 

چنان به فکر فرو رفتم که نشنیدم دعوا به کجا رسید ، فریاد نمیتوانم و نمیخواهم هوش و حواسم را فرا گرفت ،

 

گوئی از هر گوشه دنیا به صدای علی، مدد رسید و جهان ازاین غوغا پر شد که

 

من نمیتوانم بالا بروم ، اما نمیخواهم او بالا باشد

 

نویسنده : محمد حجازی

--

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...