irsalam ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۸۹ اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۸۹ بخشی از یک قصه جلال آلاحمد ، استان تهران [align=justify] ... بعد دویدم طرف بازار. از دم كبابی كه رد میشدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهی به شعله آتش انداختم و به سیخهای كباب كه مشهدی علی زیروروشان میكرد و به مجمعه پُر از تربچه و پیازچه كه روی پیشخوان بود و گذشتم. چلویی هیچوقت اشتهای مرا تیز نمیكرد. با پشت دریهایش و درهای بستهاش. انگار توی آن به جای چلو خوردن كارهای بد میكنند. دكان آشی سوت و كور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دكان آشی صبحها بود صبحهای سرد سوزدار جلوی دكانش یك بره دُرسته و پوستكنده وسط یك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كنده درخت میماند و روی سكوی آن طرف یك مجمعه دیگر بود پُر از گندم و یك گوشكوب بزرگ - خیلی بزرگ - روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر میرفتم و عمو را خبر میكردم وگرنه از ناهار خبری نبود. آخر بازارچه سرپیچ یك آشپز دورهگرد دیگ آش رشتهاش را میان پاهایش گرفته و چمبك زده بود و مشتریها آش را هورت میكشیدند. بیشتر عملهها بودند و كلاه نمدیهاشان زیر بغلهاشان بود. ته بازارِ ارسیدوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند كردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوشهایم داغ شده بود و زیر پا فرش بود از پوشال نرم و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی میداد! آرزو میكردم كه سه تا از آن تختهها را میداشتم تا طاقچهام را تختهبندی میكردم. یكی را برای كتابها - یكی را برای خردهریزها و آخری را هم بالاتر از همه میكوبیدم برای خرت و خورتهایی كه نمیخواستم دست خواهرم بهشان برسد و این هم حجره عمو. اما هیچكس نبود. دم در حجره یك خرده پابپا شدم و دور خودم چرخیدم كه شاگردش نمیدانم از كجا در آمد. مرا میشناخت. گفت عمو توی پستو ناهار میخورد. یك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود و داشت خورش فسنجان با پلو میخورد. سلام كردم و قضیه را گفتم و همانطور كه او ملچ ملچ میكرد داستان كاغذی را كه آمده بود و حرفی را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روی یك تكه نان یك قاشق فسنجان خالی ریخت كه من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا كرد و گذاشت زیر بغلش و شبكلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. میدانستم چرا این كار را میكند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یك پاسبان یخه عمویم را گرفت كه چرا كلاه لبهدار سر نگذاشته، و تا عبایش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمیرود كه آن روز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف میزد و خدا و پیغمبر را شفیع میآورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد و مچالهاش كرد و انداخت و رفت. آن روز هم درست مثل همین امروز نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه میرفتیم كه آن اتفاق افتاد ... [/align] نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .