irsalam ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۸۹ اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۸۹ باران می بارد باران میبارد،هوا تاریك است،شمعی بیافروز...بگذار لااقل سایه خود را ببینم،كه من محوم در تو،چیزی از من باقی نمانده،از دست رفته ام،دریابم.... و تو،تو كه عطشم را به دیدارت بی پاسخ گذاشتی...در كویر برهوط..در دشت انتخابهای محال...زیر آفتاب سوزان...و در آخرین لحظاتم...شمعی بیافروز،اینگونه سر كردن در زیر باران را تاب ندارم. باران میبارد،ابر میگرید،باد میگردد...اشك..و اشك در رقابتی با باران!صدای باران ...طنین انداز قدمهایت...قدمهایت...قدمهایت كه دور میشدند،و من،پای در دام،عاجز از قدم بر داشتن و وجودم مملو از التماسی بی پایان و بی حاصل،با ناله هایی كه در گلو خفه شد و جرات نیافت تا به گوشی رسد.قدمهایت كه دور میشدند و نوری بود انگار كه با من وداع كرد و شهروند شهر ظلمتم كرد،با عناوین و القاب مربوطه!شهروند افتخاری!تنهایی با لبخندی به استقبالم آمد و ساكنم كرد..... باران میبارد،ابر هنوز امید به رویش دوباره دارد...میبارد و میبارد تا دیدن لبخند سبز جوانه.. باران میبارد،من هم!...او،اما من؟...قیاسی از روی سادگی. باران میبارد،ریه هایم را از هوای ناب پر میكنم و از حقیقت!به یادت میافتم،نفسم در سینه حبس میشود...در این خلسه شاید دیگر از یاد بردم كه هر دمی را باز دمی است! باران بند آمد! صالح غایی نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .