irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مرغ دریا خوابيد آفتاب و جهان خوابيد از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز چون مادری به مرگِ پسر، ناليد. گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته دريا به مرگِ بختِ من، آهسته. □ سر کرده باد سرد، شب آرام است. از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ با قارقارِ وحشی اردکها آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب من در پیِ نوای گُمی هستم. زينرو، به ساحلی که غمافزای است از نغمههای ديگر سرمستم. □ میگيرَدَم ز زمزمهی تو، دل. دريا! خموش باش دگر! دريا، با نوحههای زيرِ لبی، امشب خون میکنی مرا به جگر... دريا! خاموش باش! من ز تو بيزارم وز آههای سردِ شبانگاهت وز حملههای موجِ کفآلودت وز موجهای تيرهی جانکاهت... □ ای ديدهی دريدهی سبزِ سرد! شبهای مهگرفتهی دمکرده، ارواحِ دورماندهی مغروقین با جثهی کبودِ ورم کرده بر سطحِ موجدارِ تو میرقصند... با نالههای مرغِ حزينِ شب اين رقصِ مرگ، وحشی و جانفرساست از لرزههای خستهی اين ارواح عصيان و سرکشی و غضب پيداست. ناشادمان به شادی محکومند. بيزار و بیاراده و رُخ درهم يکريز میکشند ز دل فرياد یکريز میزنند دو کف بر هم: ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست از نغمههایشان غم و کين ريزد رقص و نشاطشان همه در خاطر جای طرب عذاب برانگيزد. با چهرههای گريان میخندند، وين خندههای شکلک نابينا بر چهرههای ماتمشان نقش است چون چهرهی جذامی، وحشتزا. خندند مسخگشته و گيج و منگ، مانندِ مادری که به امرِ خان بر نعشِ چاکچاکِ پسر خندد سايد ولی به دندانها، دندان! □ خاموش باش، مرغکِ دريايی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بميرد شب بگذار در سکوت سرآيد شب. بگذار در سکوت به گوش آيد در نورِ رنگرفته و سردِ ماه فريادهای ذلّهی محبوسان از محبسِ سياه... □ خاموش باش، مرغ! دمی بگذار امواجِ سرگران شده بر آب، کاين خفتگان مُرده، مگر روزی فريادِشان برآورد از خواب. □ خاموش باش، مرغکِ دريایی! بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بجنبد موج شايد که در سکوت سرآيد تب! □ خاموش شو، خموش! که در ظلمت اجساد رفتهرفته به جان آيند وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم کمکم ز رنجها به زبان آيند. بگذار تا ز نورِ سياهِ شب شمشيرهای آخته ندرخشد. خاموش شو! که در دلِ خاموشی آوازشان سرور به دل بخشد. خاموش باش، مرغکِ دريایی! بگذار در سکوت بجنبد مرگ... ۲۱ شهريور ۱۳۲۷ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ برای خون و ماتیک گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم مهدی حمیدی ـ «این بازوانِ اوست با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ با شعلهی لجاج و شکیبایی میسوزد. وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست این چشمهی عطش که بر او هر دَم حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی تبخالهها رسوایی میآورد به بار. شورِ هزار مستی ناسیراب مهتابهای گرمِ شرابآلود آوازهای میزدهی بیرنگ با گونههای اوست، رقصِ هزار عشوهی دردانگیز با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او. گنجِ عظیمِ هستی و لذت را پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد و اژدهای شرم را افسونِ اشتها و عطش از گنجِ بیدریغاش میراند...» بگذار اینچنین بشناسد مرد در روزگارِ ما آهنگ و رنگ را زیبایی و شُکوه و فریبندگی را زندگی را. حال آنکه رنگ را در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم! در گونههای زردِ تو وندر این شانهی برهنهی خونمُرده، از همچو خود ضعیفی مضرابِ تازیانه به تن خورده، بارِ گرانِ خفّتِ روحش را بر شانههای زخمِ تنش بُرده! حال آنکه بیگمان در زخمهای گرمِ بخارآلود سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها و بر سفیدناکی این کاغذ رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما برجستهتر به چشمِ خدایان تصویر میشود... □ هی! شاعر! هی! سُرخی، سُرخیست: لبها و زخمها! لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان دنداننما کند، زان پیشتر که بیند آن را چشمِ علیلِ تو چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم کاندر میانِ آن پیداست استخوان؛ زیرا که دوستانِ مرا زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس» در کورههای مرگ بسوزاند، همگامِ دیگرش بسیار شیشهها از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان سرشار کرده بود در هارلم و برانکس انبار کرده بود کُنَد تا ماتیک از آن مهیا لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو! □ بگذار عشقِ تو در شعرِ تو بگرید... بگذار دردِ من در شعرِ من بخندد... بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد! زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ وین زخمهای سُرخ، سرانجام افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛ وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت تابد به ناگزیر درخشان و تابناک چشمانِ زندهیی چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش چون گرمْساز امیدی در نغمههای من! □ بگذار عشقِ اینسان مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ گندد هنوز و باز خود را تو لافزن بیشرمتر خدای همه شاعران بدان! لیکن من (این حرام، این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده، این بُرده از سیاهی و غم نام) بر پای تو فریب بیهیچ ادعا زنجیر مینهم! فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم! گوری ز شعرِ خویش کندن خواهم وین مسخرهخدا را با سر درونِ آن فکندن خواهم و ریخت خواهمش به سر خاکسترِ سیاهِ فراموشی... □ بگذار شعرِ ما و تو باشد تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها: تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران! و نیز شعرِ من یکبار لااقل تصویرکارِ واقعی چهرهی شما دلقکان دریوزهگان «شاعران!» ۱۳۲۹ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مرثیه برای نوروزعلی غنچه راه در سکوتِ خشم به جلو خزید و در قلبِ هر رهگذر غنچهی پژمردهیی شکفت: «ـ برادرهای یک بطن! یک آفتابِ دیگر را پیش از طلوعِ روزِ بزرگش خاموش کردهاند!» و لالای مادران بر گاهوارههای جنبانِ افسانه پَرپَر شد: «ـ ده سال شکفت و باغش باز غنچه بود. پایش را چون نهالی در باغهای آهنِ یک کُند کاشتند. مانندِ دانهیی به زندانِ گُلخانهیی قلبِ سُرخِ ستارهییاش را محبوس داشتند. و از غنچهی او خورشیدی شکفت تا طلوع نکرده بخُسبد چرا که ستارهی بنفشی طالع میشد از خورشیدِ هزاران هزار غنچه چُنُو. و سرودِ مادران را شنید که بر گهوارههای جنبان دعا میخوانند و کودکان را بیدار میکنند تا به ستارهیی که طالع میشود و مزرعهی بردگان را روشن میکند سلام بگویند. و دعا و درود را شنید از مادران و از شیرخوارگان؛ و ناشکفته در جامهی غنچهی خود غروب کرد تا خونِ آفتابهای قلبِ دهسالهاش ستارهی ارغوانی را پُرنورتر کند.» □ وقتی که نخستین بارانِ پاییز عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید و پنجرهی بزرگِ آفتابِ ارغوانی به مزرعهی بردگان گشود تا آفتابگردانهای پیشرس بهپا خیزند، برادرهای همتصویر! برای یک آفتابِ دیگر پیش از طلوعِ روزِ بزرگش گریستیم. مهر ۱۳۳۰ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ رود قصیدهی بامدادی را... رود قصیدهی بامدادی را در دلتای شب مکرر میکند و روز از آخرین نفس شب پرانتظار آغاز میشود. و اکنون سپیدهدمی که شعلهی چراغ مرا در طاقچه بیرنگ میکند تا مرغکان بومیی رنگ را در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد، پنداری آفتابی است که به آشتی در خون من طالع میشود. □ اینک محراب مذهب جاودانی که در آن عابد و معبود و عبادت و معبد جلوهای یکسان دارند: بنده پرستش خدای میکند هم از آنگونه که خدای بنده را. همهی برگ و بهار در سر انگشتان توست. هوای گسترده در نقرهی انگشتانت میسوزد و زلالیی چشمهساران از باران و خورشید تو سیراب میشود. □ زیباترین حرفت را بگو شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن و هراس مدار از آن که بگویند ترانهای بیهوده میخوانید.- چراکه ترانهی ما ترانهی بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست. حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است؛ چرا که عشق خود فرداست خود همیشه است. □ بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم از معبر فریادها و حماسهها. چرا که هیچ چیز در کنار من از تو عظیمتر نبوده است که قلبات چون پروانهای ظریف و کوچک و عاشق است. ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیت خود غرهای به خاطر عشقت!- ای صبور! ای پرستار! ای مومن! پیروزیی تو میوهی حقیقت توست. رگبارها و برف را توفان و آفتاب آتشبیز را به تحمل و صبر شکستی. باش تا میوهی غرورت برسد. ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست، پیروزیی عشق نصیب تو باد! □ از برای تو، مفهومی نیست نه لحظهای: پروانهئیست که بال میزند یا رودخانهای که در گذر است. - هیچ چیز تکرار نمیشود و عمر به پایان میرسد: پروانه بر شکوفهای نشست و رود به دریا پیوست. از برای تو، مفهومی نیست نه لحظهای: پروانهئیست که بال میزند یا رودخانهای که در گذر است. - هیچ چیز تکرار نمیشود و عمر به پایان میرسد: پروانه بر شکوفهای نشست و رود به دریا پیوست. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ 23 ۱ بدنِ لختِ خیابان به بغلِ شهر افتاده بود و قطرههای بلوغ از لمبرهای راه بالا میکشید و تابستانِ گرمِ نفسها که از رویای جَگنهای بارانخورده سرمست بود در تپشِ قلبِ عشق میچکید □ خیابانِ برهنه با سنگفرشِ دندانهای صدفش دهان گشود تا دردهای لذتِ یک عشق زهرِ کامش را بمکد. و شهر بر او پیچید و او را تنگتر فشرد در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش. و تاریخِ سربهمهرِ یک عشق که تنِ داغِ دختریاش را به اجتماعِ یک بلوغ واداده بود بسترِ شهری بیسرگذشت را خونین کرد. جوانهی زندگیبخشِ مرگ بر رنگپریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر دوید، خیابانِ برهنه در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش لب گزید، نطفههای خونآلود که عرقِ مرگ بر چهرهی پدرِشان قطره بسته بود رَحِمِ آمادهی مادر را از زندگی انباشت، و انبانهای تاریکِ یک آسمان از ستارههای بزرگِ قربانی پُر شد: ـ یک ستاره جنبید صد ستاره، ستارهی صد هزار خورشید، از افقِ مرگِ پُرحاصل در آسمان درخشید، مرگِ متکبر! □ اما دختری که پا نداشته باشد بر خاکِ دندانکروچهی دشمن به زانو درنمیآید. و من چون شیپوری عشقم را میترکانم چون گلِ سِرخی قلبم را پَرپَر میکنم چون کبوتری روحم را پرواز میدهم چون دشنهیی صدایم را به بلورِ آسمان میکشم: «ـ هی! چهکنمهای سربههوای دستانِ بیتدبیرِ تقدیر! پشتِ میلهها و ملیلههای اشرافیت پشتِ سکوت و پشتِ دارها پشتِ عمامهها و رخت سالوس پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکستهاش ـ پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت پشتِ نومیدیِ سمجِ خداوندانِ شما و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من، زیباییِ یک تاریخ تسلیم میکند بهشتِ سرخِ گوشتِ تناش را به مردانی که استخوانهاشان آجرِ یک بناست بوسهشان کوره است و صداشان طبل و پولادِ بالشِ بسترشان یک پُتک است.» □ لبهای خون! لبهای خون! اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود دندانهای صدفِ خیابان باز هم میتوانست شما را ببوسد... □ و تو از جانبِ من به آن کسان که به زیانی معتادند و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد میپندارند که سودی بردهاند، و به آن دیگرکسان که سودِشان یکسر از زیانِ دیگران است و اگر سودی بر کف نشمارند در حسابِ زیانِ خویش نقطه میگذارند بگو: «ـ دلتان را بکنید! بیگانههای من دلتان را بکنید! دعایی که شما زمزمه میکنید تاریخِ زندگانیست که مردهاند و هنگامی نیز که زنده بودهاند خروسِ هیچ زندگی در قلبِ دهکدهشان آواز نداده بود... دلتان را بکنید، که در سینهی تاریخِ ما پروانهی پاهای بیپیکرِ یک دختر به جای قلبِ همهی شما خواهد زد پَرپَر! و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن شما را در تنگیِ خود چون دانهی انگوری به سرکه مبدل خواهد کرد. برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!» □ اما تو! تو قلبت را بشوی در بیغشیِ جامِ بلورِ یک باران، تا بدانی چهگونه آنان بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان گشوده بود دهان در انفجار بلوغشان رقصیدند، چهگونه بر سنگفرشِ لج پا کوبیدند و اشتهای شجاعتِشان چهگونه در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه کبابِ گلولهها را داغاداغ با دندانِ دندههاشان بلعیدند... قلبت را چون گوشی آماده کن تا من سرودم را بخوانم: ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد در هوای مرطوبِ زندان... در هوای سوزانِ شکنجه... در هوای خفقانیِ دار، و نامهای خونین را نکرد استفراغ در تبِ دردآلودِ اقرار سرودِ فرزندانِ دریا را که در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند بی که به زانو درآیند و مردند بی که بمیرند! □ اما شما ـ ای نفسهای گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز میپزید! اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمیدرید تاریخِ واژگونهی قایقش را بر خاک کشانده بودید! ۲ با شما که با خونِ عشقها، ایمانها با خونِ نظامیها، اسبها با خونِ شباهتهای بزرگ با خونِ کلههای گچ در کلاههای پولاد با خونِ چشمههای یک دریا با خونِ چهکنمهای یک دست با خونِ آنها که انسانیت را میجویند با خونِ آنها که انسانیت را میجوند در میدانِ بزرگ امضا کردید دیباچهی تاریخِمان را، خونِمان را قاتی میکنیم فردا در میعاد تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم از ستارههای بزرگِ قربانی، روز بیست و سهی تیر روز بیست و سه... ۲۳ تير ۱۳۳۰ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ تا شکوفهی سُرخ يک پيراهن به آیدا ۱۳۴۳ سنگ میکشم بر دوش، سنگِ الفاظ سنگِ قوافی را. و از عرقریزانِ غروب، که شب را در گودِ تاریکاش میکند بیدار، و قیراندود میشود رنگ در نابیناییِ تابوت، و بینفس میماند آهنگ از هراسِ انفجارِ سکوت، من کار میکنم کار میکنم کار و از سنگِ الفاظ بر میافرازم استوار دیوار، تا بامِ شعرم را بر آن نهم تا در آن بنشینم در آن زندانی شوم... من چنینام. احمقم شاید! که میداند که من باید سنگهای زندانم را به دوش کشم بهسانِ فرزندِ مریم که صلیبش را، و نه بهسانِ شما که دستهی شلاقِ دژخیمِتان را میتراشید از استخوانِ برادرِتان و رشتهی تازیانهی جلادِتان را میبافید از گیسوانِ خواهرِتان و نگین به دستهی شلاقِ خودکامگان مینشانید از دندانهای شکستهی پدرِتان! □ و من سنگهای گرانِ قوافی را بر دوش میبرم و در زندانِ شعر محبوس میکنم خود را بهسانِ تصویری که در چارچوبش در زندانِ قابش. و ای بسا که تصویری کودن از انسانی ناپخته: از منِ سالیانِ گذشته گمگشته که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد در چشمانش، و منِ کهنهتر به جا نهاده است تبسمِ خود را بر لبانش، و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است که پشیمانی به گناهانش! تصویری بیشباهت که اگر فراموش میکرد لبخندش را و اگر کاویده میشد گونههایش به جُستوجوی زندگی و اگر شیار برمیداشت پیشانیاش از عبورِ زمانهای زنجیرشده با زنجیرِ بردگی میشد من! میشد من عیناً! میشد من که سنگهای زندانم را بر دوش میکشم خاموش، و محبوس میکنم تلاشِ روحم را در چاردیوارِ الفاظی که میترکد سکوتِشان در خلاءِ آهنگها که میکاود بینگاه چشمِشان در کویرِ رنگها... میشد من عیناً! میشد من که لبخندهام را از یاد بردهام، و اینک گونهام... و اینک پیشانیام... □ چنینام من ــ زندانیِ دیوارهای خوشآهنگِ الفاظِ بیزبان ــ. چنینام من! تصویرم را در قابش محبوس کردهام و نامم را در شعرم و پایم را در زنجیرِ زنم و فردایم را در خویشتنِ فرزندم و دلم را در چنگِ شما... در چنگِ همتلاشیِ با شما که خونِ گرمِتان را به سربازانِ جوخهی اعدام مینوشانید که از سرما میلرزند و نگاهِشان انجمادِ یک حماقت است. شما که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمهی اکنونِ خویشاید و تکیه میدهید از سرِ اطمینان بر آرنج مِجریِ عاجِ جمجمهتان را و از دریچهی رنج چشماندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را در مذاقِ حماسهی تلاشِتان مزمزه میکنید. شما... و من... شما و من و نه آن دیگران که میسازند دشنه برای جگرِشان زندان برای پیکرِشان رشته برای گردنِشان. و نه آن دیگرتران که کورهی دژخیمِ شما را میتابانند با هیمهی باغِ من و نانِ جلادِ مرا برشته میکنند در خاکسترِ زاد و رودِ شما. □ و فردا که فروشدم در خاکِ خونآلودِ تبدار، تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار از دیوارِ خانهام. تصویری کودن را که میخندد در تاریکیها و در شکستها به زنجیرها و به دستها. و بگوییدش: «تصویرِ بیشباهت! به چه خندیدهای؟» و بیاویزیدش دیگربار واژگونه رو به دیوار! و من همچنان میروم با شما و برای شما ــ برای شما که اینگونه دوستارِتان هستم. ــ و آیندهام را چون گذشته میروم سنگ بردوش: سنگِ الفاظ سنگِ قوافی، تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم: زندانِ دوستداشتن. دوستداشتنِ مردان و زنان دوستداشتنِ نیلبکها سگها و چوپانان دوستداشتنِ چشمبهراهی، و ضربْانگشتِ بلورِ باران بر شیشهی پنجره دوستداشتنِ کارخانهها مشتها تفنگها دوستداشتنِ نقشهی یابو با مدارِ دندههایش با کوههای خاصرهاش، و شطِ تازیانه با آبِ سُرخاش دوستداشتنِ اشکِ تو بر گونهی من و سُرورِ من بر لبخندِ تو دوستداشتنِ شوکهها گزنهها و آویشنِ وحشی، و خونِ سبزِ کلروفیل بر زخمِ برگِ لگد شده دوستداشتنِ بلوغِ شهر و عشقاش دوستداشتنِ سایهی دیوارِ تابستان و زانوهای بیکاری در بغل دوستداشتنِ جقه وقتی که با آن غبار از کفش بسترند و کلاهْخود وقتی که در آن دستمال بشویند دوستداشتنِ شالیزارها پاها و زالوها دوستداشتنِ پیریِ سگها و التماسِ نگاهِشان و درگاهِ دکهی قصابان، تیپا خوردن و بر ساحلِ دورافتادهی استخوان از عطشِ گرسنگی مردن دوستداشتنِ غروب با شنگرفِ ابرهایش، و بوی رمه در کوچههای بید دوستداشتنِ کارگاهِ قالیبافی زمزمهی خاموشِ رنگها تپشِ خونِ پشم در رگهای گره و جانهای نازنینِ انگشت که پامال میشوند دوستداشتنِ پاییز با سربْرنگیِ آسمانش دوستداشتنِ زنانِ پیادهرو خانهشان عشقِشان شرمِشان دوستداشتنِ کینهها دشنهها و فرداها دوستداشتنِ شتابِ بشکههای خالیِ تُندر بر شیبِ سنگفرشِ آسمان دوستداشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر پروازِ اردکها فانوسِ قایقها و بلورِ سبزرنگِ موج با چشمانِ شبْچراغش دوستداشتنِ درو و داسهای زمزمه دوستداشتنِ فریادهای دیگر دوستداشتنِ لاشهی گوسفند بر قنارهی مردکِ گوشتفروش که بیخریدار میماند میگندد میپوسد دوستداشتنِ قرمزیِ ماهیها در حوضِ کاشی دوستداشتنِ شتاب و تأمل دوستداشتنِ مردم که میمیرند آب میشوند و در خاکِ خشکِ بیروح دستهدسته گروهگروه انبوهانبوه فرومیروند فرومیروند و فرو میروند دوستداشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد دوستداشتنِ زندانِ شعر با زنجیرهای گراناش: ــ زنجیرِ الفاظ زنجیرِ قوافی... □ و من همچنان میروم: در زندانی که با خویش در زنجیری که با پای در شتابی که با چشم در یقینی که با فتحِ من میرود دوشبادوش از غنچهی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز تا شکوفهی سُرخِ یک پیراهن بر بوتهی یک اعدام: تا فردا! □ چنینام من: قلعهنشینِ حماسههای پُر از تکبر سمْضربهی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم بر سنگفرشِکوچهی تقدیر کلمهی وزشی در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ محبوسی در زندانِ یک کینه برقی در دشنهی یک انتقام و شکوفهی سُرخِ پیراهنی در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز. مهر ۱۳۲۹ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ قصيده برای انسانِ ماهِ بهمن تو نمیدانی غریوِ یک عظمت وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد چه کوهیست! تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود چه دریاییست! تو نمیدانی مُردن وقتی که انسان مرگ را شکست داده است چه زندگیست! تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست تو نمیدانی ارانی کیست و نمیدانی هنگامی که گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت و گلویت به انفجارِ خندهیی ترکید، و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را از استخوانهای پیکرش جدا کردهای چهگونه او طبلِ سُرخِ زندهگیاش را به نوا درآورد در نبضِ زیراب در قلبِ آبادان، و حماسهی توفانیِ شعرش را آغاز کرد با سه دهان صد دهان هزار دهان با سیصد هزار دهان با قافیهی خون با کلمهی انسان، با کلمهی انسان کلمهی حرکت کلمهی شتاب با مارشِ فردا که راه میرود میافتد برمیخیزد برمیخیزد برمیخیزد میافتد برمیخیزد برمیخیزد و بهسرعتِ انفجارِ خون در نبض گام برمیدارد و راه میرود بر تاریخ، بر چین بر ایران و یونان انسان انسان انسان انسان... انسانها... و که میدود چون خون، شتابان در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان انسان انسان انسان انسان... انسانها... و به مانندِ سیلابه که از سدْ، سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش از دیوارِ هزاران قافیه: قافیهی دزدانه قافیهی در ظلمت قافیهی پنهانی قافیهی جنایت قافیهی زندان در برابرِ انسان و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»: قافیهی لزج قافیهی خون! و سیلابِ پُرطبل از دیوارِ هزاران قافیهی خونین گذشت: خون، انسان، خون، انسان، انسان، خون، انسان... و از هر انسان سیلابهیی از خون و از هر قطرهی هر سیلابه هزار انسان: انسانِ بیمرگ انسانِ ماهِ بهمن انسانِ پولیتسر انسانِ ژاکدوکور انسانِ چین انسانِ انسانیت انسانِ هر قلب که در آن قلب، هر خون که در آن خون، هر قطره انسانِ هر قطره که از آن قطره، هر تپش که از آن تپش، هر زندگی یک انسانیتِ مطلق است. و شعرِ زندگیِ هر انسان که در قافیهی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است. و انسانهایی که پا درزنجیر به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند. و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام رضای خودرویی را میخشکاند بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت. و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است سیلیست که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ خراب میکند و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر که سیصد هزار نفر از آن میگذرند رو به بُرجِ زمردِ فردا. و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را در انوالیدی میجَوَد. و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه رضاخان! شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است. و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان نامش نیست انسان. نه، نامش انسان نیست، انسان نیست من نمیدانم چیست به جز یک سلطان! □ اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید! □ و شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش و زندگیِ شعرِ من با خونِ قافیهاش. و چه بسیار که دفترِ شعرِ زندگیشان را با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند. چه بسیار که کُشتند بردگیِ زندگیشان را تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود. با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا شعرِ زندگیشان را سرودند و چون من شاعر بودند و شعر از زندگیشان جدا نبود. و تاریخی سرودند در حماسهی سُرخِ شعرِشان که در آن پادشاهانِ خلق با شیههی حماقتِ یک اسب به سلطنت نرسیدند، و آنها که انسانها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند عادل نام نگرفتند. جدا نبود شعرِشان از زندگیشان و قافیهی دیگر نداشت جز انسان. و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند حماسهی شعرِشان توفانیتر آغاز شد در قافیهی خون. شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان با سیصد هزار دهان شعری با قافیهی خون با کلمهی انسان با مارشِ فردا شعری که راه میرود، میافتد، برمیخیزد، میشتابد و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظهی زیست راه میرود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران و میکوبد چون خون در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان انسان انسان انسان انسان... انسانها... □ و دور از کاروانِ بیانتهای این همه لفظ، این همه زیست، سگِ انوالیدِ تو میمیرد با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ استخوانِ ننگ استخوانِ حرص استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم استخوانِ بیتاریخی. بهمن ۱۳۲۹ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ سرود ِ مردی که خودش را کُشته است نه آبش دادم نه دعایی خواندم، خنجر به گلویش نهادم و در احتضاری طولانی او را کُشتم. به او گفتم: «ــ به زبانِ دشمن سخن میگویی!» و او را کُشتم! □ نامِ مرا داشت و هیچکس همچُنُو به من نزدیک نبود، و مرا بیگانه کرد با شما، با شما که حسرتِ نان پا میکوبد در هر رگِ بیتابِتان. و مرا بیگانه کرد با خویشتنم که تنْپوشاش حسرتِ یک پیراهن است. و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد. من اما مجالش ندادم و خنجر به گلویش نهادم. آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویش قرقره کرد و در احتضاری طولانی شد سَرد و خونی از گلویش چکید به زمین، یک قطره همین! خونِ آهنگهای فراموششده نه خونِ «نه!»، خونِ قادیکلا نه خونِ «نمیخواهم!»، خونِ «پادشاهی که چِلتا پسر داشت» نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»، خونِ کَلپَتر یک قطره. خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن، خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ، خونِ دیروز خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن به رنگِ خونِ پدرانِ داروین به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه و نه به رنگِ خونِ شما همه که عشقِتان را نسنجیده بودم! □ به زبانِ دشمن سخن میگفت اگرچه نگاهش دوستانه بود، و همین مرا به کشتنِ او واداشت... □ در رؤیای خود بود... به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم، پرچمِ نظامیهای ارومیه!» بدو گفتم من: «نه! خنجری باشیم بر حنجرهشان!» به من گفت او: «باید به دارِشان آویزیم!» بدو گفتم من: «بگذار از دار به زیرِمان آرند!» به من گفت او: « لبی باید بوسید.» بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»... لرزید و از رؤیایش به درآمد. من خندیدم او رنجید و پُشتش را به من کرد... فرانکو را نشانش دادم و تابوتِ لورکا را و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی. و او به رؤیای خود شده بود و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه به خاطرهام بازنیامد. آن وقت، ناگهان خاموش ماند چرا که از بیگانگیِ صدای خود که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان میمانِست به شک افتاده بود. و من در سکوت او را کُشتم. آبش نداده، دعایی نخوانده خنجر به گلویش نهادم و در احتضاری طولانی او را کُشتم ــ خودم را ــ و در آهنگِ فراموش شدهاش کفنش کردم، در زیرزمینِ خاطرهام دفنش کردم. □ او مُرد مُرد مُرد... و اکنون این منم پرستندهی شما ای خداوندانِ اساطیرِ من! اکنون این منم، ای سرهای نابهسامان! نغمهپردازِ سرود و درودِتان. اکنون این منم من بستریِ تختخوابِ بیخوابیِ شما و شمایید شما رقاصِ شعلهیی بر فانوسِ آرزوی من. اکنون این منم و شما... و خونِ اصفهان خونِ آبادان در قلبِ من میزند تنبور، و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور در احساسِ خشمگینم میکشد شیپور. اکنون این منم و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ که خونِتان را در سُرخیِ گونهی دخترِ پادشاه بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید. اکنون این منم و شما ــ بیمارانِ کار! ــ که زهرِ سُرخِ اعتصاب را جانشینِ داروی مزدِ خود میکنید بهناچار. اکنون این منم و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ که جوانه میزند عرقِ فقر بر پیشانیِتان در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری. □ اکنون این منم با گوری در زیرزمینِ خاطرم که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپردهام در تابوتِ آهنگهای فراموش شدهاش... اجنبیِ خویشتنی که من خنجر به گلویش نهادهام و او را کشتهام در احتضاری طولانی، و در آن هنگام نه آبش دادهام نه دعایی خواندهام! اکنون این منم! ۳ تیر ۱۳۳۰ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ سرود ِ بزرگ به شنـچو، رفیقِ ناشناسِ کُرهیی شن ــ چو! کجاست جنگ؟ در خانهی تو در کُره در آسیای دور؟ اما تو شن برادرکِ زردْپوستم! هرگز جدا مدان زان کلبهی حصیرِ سفالینبام بام و سرای من. پیداست شن که دشمنِ تو دشمنِ من است وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست از خونِ تیرهی پسرانِ من باری به میلِ خویش نَشویَد دست! □ نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟ مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟ شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس در مزرعِ نبرد؟ کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟ در کشتزار خواهی جنگید یا زیرِ بامهای سفالین که گوشههاش مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟ یا زیرِ آفتابِدرخشان؟ یا صبحدَم که مرغکِ باران بر شاخِ دارچینِ کهنسال فریاد میزند؟ یا نیمهشب که در دلِ آتش درختِ شونگ در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟ هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را با توست قلبِ ما. آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان از انفجارِ بمب پرتاب میشوی، وانگه که چون زباله به دریا میافکنی بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را، با توست قلبِ ما. □ لیکن رفیق! شن ــ چو! هرگز مبر ز یاد و بخوان در فتح و در شکست هر جا که دست داد سرودِ بزرگ را: آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی با ضربِ تازیانهی دژخیم قصابِ مُردهخوار، گریدی خواندند پُرطنین ــ آهنگِ زندهیی که به زندانها زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش پُرشور مینوازند ــ آهنگِ زندهیی کان در شکست و فتح بایست خواند و رفت بایست خواند و ماند! □ شن ــ چو بخوان! بخوان! آوازِ آن بزرگْدلیران را آوازِ کارهای گِران را آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر آوازِ صلح را آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو آوازهای فاجعهی وییون آوازهای فاجعهی مون واله ریین آوازِ مغزها که آدولف هیتلر بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد، آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را آماده میکنند، آوازِ حرفِ آخر را نادیده دوستم شن ــ چو بخوان برادرکِ زردْپوستام! ۱۶ تیرِ ۱۳۳۰ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ سراسرِ روز سراسرِ روز پیرزنانی آراسته آسانگیر و مهربان و خندان از برابرِ خوابگاهِ من گذشتند. نیمشب پلنگکِ پُرهیاهوی قاشقکی برخاست از خیالم گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند. سحرگاهان پرستار گفت بیمارِ اتاقِ مجاور مُرده است. پاریس، بیمارستانِ لاری بوآزیه ۱۳۵۲ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ نوروز در زمستان سالی نوروز بیچلچله بیبنفشه میآید، بیجنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب بی گردشِ مُرغانهی رنگین بر آینه. سالی نوروز بیگندمِ سبز و سفره میآید، بیپیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور بیرقصِ عفیفِ شعله در مردنگی. سالی نوروز همراهِ بهدرکوبی مردانی سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش: تا لالهی سوخته به یاد آرد باز نامِ ممنوعاش را و تاقچهی گناه دیگر بار با احساسِ کتابهای ممنوع تقدیس شود. در معبرِ قتلِ عام شمعهای خاطره افروخته خواهد شد. دروازههای بسته بهناگاه فراز خواهد شد دستانِ اشتیاق از دریچهها دراز خواهد شد لبانِ فراموشی به خنده باز خواهد شد و بهار در معبری از غریو تا شهرِ خسته پیشباز خواهد شد. سالی آری بیگاهان نوروز چنین آغاز خواهد شد. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ میدانستند دندان برای... میدانستند دندان برای تبسم نیز هست و تنها بردریدند. □ چند دریا اشک میباید تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟ چه مایه نفرت لازم است تا بر این دوزخدوزخ نابکاری بشوریم؟ ۱۳۶۳ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ از خود با خويش برای عباس جعفری اکنون که چنین زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم از خود میپرسم: «ــ هرآنچه گفته باید باشم گفتهام آیا؟» در من اما، او (چه کند؟) دهان و لبی میبیند ماهیوار بیامان در کار و آوایی نه. «ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا (از خویش میپرسم) در این قضاوتِ مشکوک به گمراهی مرسومِ قاضیاناش نمیکشاند؟» زمانهییست که آری کوتهْبانگی الکنان نیز لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ نکند در خلوتِ بیتعارفِ خویش با خود گفته باشد: «ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد! میبینی که نیامِ پُرتکلفِ نامآوری دغلکارانهات حتا از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلبآباد نیز بیبهرهتر است؟» بر این باور است شاید (چه کند؟) که حرفی به میان آوردن را از سرِ خودنمایی درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟: فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفتانگیزتر به گرماگرمِ هنگامهیی که در آن حتا خروشی بیخویش از خراشِ حنجرهیی خونین بهنیروتر از هر کلامِ بلیغ است سنجیده و برسخته. □ نگران و تلخ میگوید: «ــ پس شعر؟ بر این قُلّه سخت بیگاه خامش نشستهای. زمان در سکوت میگذرد تشنهْکامِ کلامی و تو خاموش اینسان؟» میگویم: « مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی، ور نه کدام شعر؟ زمانه پیچِ سیاهِ گردنه را به هیأتِ فریادی پسِ پُشت میگذارد: ــ به هیأتِ زوزهی دردی یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت، به هیأتِ فریادِ دهشتی یا هُرَّستِ شکستِ توهمی، به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود میخروشد؛ یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه حصارِ قلعهی نجدِ سوسمار و شتر را چندین پوک و پوسیده یافتن. فریادِ رهایی و از پوچپایگی به در جستن، یا بیداری کوتوالانِ حُمق را آژیرِ دَربندان شدن در پوچپایگی امان جُستن... تشنهکامِ کلامند؟ نه! اینجا سخن به کار نیست، نه آن را که در جُبّه و دستار فضاحت میکند نه آن را که در جامهی عالِم تعلیمِ سفاهت میکند نه آن را که در خرقهی پوسیده فخر به حماقت میکند نه آن را که چون تو در این وانفسا احساسِ نیاز به بلاغت میکند.» □ هِی بر خود میزنم که مگر در واپسین مجالِ سخن هرآنچه میتوانستم گفته باشم گفتهام؟ ــ نمیدانم. اینقدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّهی غریوِ خویش مدفون شدهام و این فرومُردنِ غمناکِ فتیلهیی مغرور را مانَد در انبارهی پُرروغنِ چراغش. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ آشتی «ــ اقیانوس است آن: ژرفا و بیکرانگی، پرواز و گردابه و خیزاب بی آنکه بداند. کوه است این: شُکوهِ پادرجایی، فراز و فرود و گردنکشی بی اینکه بداند. مرا اما انسان آفریدهای: ذرهی بی شکوهی گدای پَشم و پِشکِ جانوران، تا تو را به خواری تسبیح گوید از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد بیگانه از خود چنگ در تو زند تا تو کُل باشی. مرا انسان آفریدهای: شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن: یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی تو سرگردانِ باغی بیصفا با گلهای کاغذین. فانیام آفریدهای پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد. بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من: با من خدایی را شکوهی مقدّر نیست.» □ «ــ نقشِ غلط مخوان هان! اقیانوس نیستی تو جلوهی سیالِ ظلماتِ درون. کوه نیستی خشکینهی بیانعطافیِ محض. انسانی تو سرمستِ خُمبِ فرزانگییی که هنوز از آن قطرهیی بیش درنکشیده از مُعماهای َ سیاه سر برآورده هستی معنای خود را با تو محک میزند. از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمیگذری و دایرهی حضورت جهان را در آغوش میگیرد. نامِ تواَم من به یاوه معنایم مکن!» فروردینِ ۱۳۶۴ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ غرشِ خامِ تندرهای پوده... در معرفی ندا ابکاری غرشِ خامِ تندرهای پوده گذشت و تندبارهای عنانگسسته فرونشست. اینک چشمهسارِ زمزمه: زلال (چرا که از صافیهای اعماق میجوشد) وخروشان (چرا که ریشههایش دریاست) □ هنگامی که مُجابم کرد دختربچهیی بیش نبود: نهالی خُرد در معرضی بیآفتاب. از خود میپرسیدم: «ــ آیا چون مشّاطهیی سفیه صفای کودکانهاش را به پیرایه و آرایهی فوت و فنِ سخنوری مخدوش نمیکنم؟» باز با خود میگفتم: «ــ بودن دیگر است و شدن دیگر... آن که شد باری از شدنتر باز نخواهد ماند: کشیدهگام و سرودخوان به راه ادامه خواهد داد و قانونِ زرینِ خود را در گسترهی اعتمادِ خویش مستقر خواهد کرد.» □ هنگامی که مُجابم کرد نهالی خُرد بود در معرضی بیآفتاب. کنونش درختی میبینم بربالیده و گستردهشاخسار که سایهاش به فتحِ زمینِ سوزان میرود. ــ نگاهش کنید! ۱۸ بهمنِ ۱۳۶۴ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ زنان و مردانِ سوزان... زنان و مردانِ سوزان هنوز دردناکترین ترانههاشان را نخواندهاند. سکوت سرشار است. سکوتِ بیتاب از انتظار چه سرشار است! ۱۸ خردادِ ۱۳۶۷ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ ما فریاد میزدیم... ما فریاد میزدیم: «چراغ! چراغ!» و ایشان درنمییافتند. سیاهی چشمِشان سپیدی کدری بود اسفنجوار شکافته لایهبر لایهبر شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان. گناهیشان نبود: از جَنَمی دیگر بودند. ۲۱ خردادِ ۱۳۶۷ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ The Day After در واپسین دم واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات ارابهی جنگی را تمهیدی کرد که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش اکسیری میساخت که خاک را بارورتر میکرد و فضا را از آلودگی مانع میشد! ۲ بهمنِ ۱۳۷۱ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ شببیداران همه شب حیرانش بودم، حیرانِ شهرِ بیدار که پیسوزِ چشمانش میسوخت و اندیشهی خوابش به سر نبود و نجوای اورادش لَخت لَخت آسمانِ سیاه را میانباشت چون لَتِرمَه باتلاقی دمهبوناک که فضا را. حیران بودم همه شب شهرِ بیدار را که آوازِ دهانش تنها همهمهی عَفِنِ اذکارش بود: شهرِ بیخواب با پیسوزِ پُردودِ بیداریاش در شبِ قدری چنان. ــ در شبِ قدری. □ گفتم: «بنخفتی، شهر! همه شب به نجوا نگرانِ چه بودی؟» گفتند: «برآمدنِ روز را به دعا شبزندهداری کردیم. مگر به یُمنِ دعا آفتاب برآید.» گفتم: «حاجتْروا شدید که آنک سپیده!» به آهی گفتند: «کنون به جمعیتِ خاطر دل به دریای خواب میزنیم که حاجتِ نومیدانه چنین معجزآیت نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ سرودِ ششم شگفتا که نبودیم عشقِ ما در ما حضورِمان داد. پیوندیم اکنون آشنا چون خنده با لب و اشک با چشم واقعهی نخستین دمِ ماضی. □ غریویم و غوغا اکنون، نه کلامی به مثابهِ مصداقی که صوتی به نشانهی رازی. □ هزار معبد به یکی شهر... بشنو: گو یکی باشد معبد به همه دهر تا من آنجا برم نماز که تو باشی. چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرمِ ناتوانی خویش: درختِ معجزه نیستم تنها یکی درختم نوجی در آبکندی، و جز اینم هنری نیست که آشیانِ تو باشم، تختت و تابوتت. □ یادگاریم و خاطره اکنون. ــ دو پرنده یادمانِ پروازی و گلویی خاموش یادمانِ آوازی. ۹ فروردینِ ۱۳۷۲ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ شبانه ــ بیآرزو چه میکنی ای دوست؟ ــ به ملال، در خود به ملال با یکی مُرده سخن میگویم. شب، خامُش اِستاده هوا وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ دیرگاهها میگذرد. اشکِ بیبهانهام آیا تلخهی این تالاب نیست؟ □ ــ از این گونه بیاشک به چه میگریی؟ ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک در من است. به هر اندازه که بیگانهوار به شانهبَرَت سَر نهم سنگباری آشناست سنگباری آشناست غم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ شرقاشرقِ شادیانه... شرقاشرقِ شادیانه به اوجِ آسمان شبنمِ خستگی بر پیشانیِ مادر و کاکلِ پریشانِ آدمی در نقطهی خجستهی میلادش. ۱۳۷۵ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ نگران، آن دو چشمان است... نگران، آن دو چشمان است، دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من مینگرد تا از سبزینهی نارسِ خویش سُرخ برآید. سختگیر و آسانمهر در فراز کن که سهیل میزند! □ سهیلانِ مناند ستارگانِ هماره بیدارم، و دروازههای افق بر نگرانیشان گشوده است. بیمارستان مهرداد نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ با تخلصِ خونينِ بامداد مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که خروسِ سحرگهی بانگی همه از بلور سرمیداد ــ گوش به بانگِ خروسان درسپردم هم از لحظهی تُردِ میلادِ خویش. □ مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که پوپکِ زردخال بیشانهی نقره به صحرا سرمینهاد ــ به چشم، تاجی بهخاکافگنده جُستم هم از لحظهی نگرانِ میلادِ خویش. □ مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که کبکِ خرامان خندهی غفلت به دامنه سرمیداد ــ به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم هم از لحظهی گریانِ میلادِ خویش. □ مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که درختِ بهارپوش رختِ غبارآلوده به قامت میآراست ــ چشمبراهِ خزانِ تلخ نشستم هم از لحظهی نومیدِ میلادِ خویش. □ مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که هَزارِ سیاهپوش بر شاخسارِ خزانی ترانهی بدرود ساز میکرد ــ با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم لحظهلحظهی تلخِ انتظارِ خویش. ۲۷ آذر ۱۳۷۶ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ چاهِ شغاد را ماننده... چاهِ شغاد را ماننده حنجرهیی پُرخنجر در خاطرهی من است: چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد فریاد شرحهشرحه برمیآید. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .