رفتن به مطلب
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید ×
انجمن های دانش افزایی چرخک
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید

تاپیک جامع حکایت های گلستان سعدی


ارسال های توصیه شده

 

بنام خداوند جان آفرين

حکيم سخن در زبان آفرين

خداوند بخشنده و دستگير

کريم خطابخش پوزش پذير

سعدى کيست ؟

 

درباره نام سعدى و القابش ، تاريخ تولد و وفاتش ، سفرهاى او و تاريخ نگارش بوستان و گلستانش ، نظرات مختلفى بيان شده است . در اينجا بهتر اين است که از نقل اقوال بگذريم و آنچه صحيحتر به نظر مى رسد همان را بنگاريم .

بعضى به نقل از کتاب ((تلخيص مجمع الاداب )) از ابن الفوطى ، معاصر سعدى وى را چنين ياد کرده اند:

مصلح الدين ابو محمد، عبدالله بن مشرف بن مصلح بن مشرف ، معروف به سعدى شيرازى .

و در لغتنامه دهخدا، چنين آمده : مشرف الدين ، مصلح بن عبدالله سعدى شيرازى

سعدى در حدود سال 606 هجرى در شيراز متولد شد و به سال 690 (27 ذيحجه ) در سن 84 سالگى در شيراز در گذشت . آرامگاه او در شيراز معروف است .

تاريخ تولد او از مقدمه گلستان استفاده مى شود، زيرا در آغاز مقدمه گلستان مى گويد:

 

هر دم از عمر مى رود نفسى

چون نگه مى کنم نمانده بسى

اى که پنجاه رفت و در خوابى

مگر اين چند روزه در يابى

خلل آنکس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

و در پايان مقدمه مى گويد:

درين مدت که ما را وقت خوش بود

ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود

مراد ما نصيحت بود و گفتيم

حوالت با خدا کرديم و رفتيم

 

با مقايسه اين دو قطعه شعر، چنين به دست مى آيد که او گلستان را در سال 656 هجرى در آن وقت که پنجاه سال داشته ، نوشته است . بنابراين ولادت او در سال 606 هجرى بوده است .

خاندان سعدى از علماى دين بودند. پدرش در سلک علما و مورد احترام مردم بوده است . سعدى در بوستان به همين مطلب اشاره کرده ، مى گويد:

 

همه قبيله من عالمان دين بودند

مرا معلم عشق تو شاعرى آموخت

 

از قضا روزگار، سعدى در آن هنگام که دوران کودکى را مى گذراند، پدرش از دنيا رفت ، چنانکه خود گويد:

مرا باشد از درد طفلان خبر

که در طفلى از سر برفتم پدر

نيز از گفتار سعدى فهميده مى شود که او در خانواده اى کاملا مذهبى و زير سايه پدرى عابد و پرهيزکار، و علاقمند به دانش ، رشد و نمو کرده است ، که خود مى گويد:

ياد دارم که در ايام طفوليت متعبد بودم و شبخيز و مولع زهد و پرهيز. شبى در خدمت پدر (رحمة الله ) نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز در کنار گرفته و طايفه اى گرد ما خفته ، پدر را گفتم از اينان يکى سر بر نمى دارد که دو گانه اى بگزارد، جان پدر تو نيز اگر بخفتى ، به که در پوستين خلق افتى .

نيز مى گويد:

ز عهد پدر ياد دارم همى

که باران رحمت بر او هر دمى

که در خرديم لوح و دفتر خريد

ز بهرم يکى خاتم زر خريد

تحصيلات سعدى

سعدى پس از مرگ پدر، ظاهرا در کنار تربيت جد مادريش مسعود بن مصلح پدر قطب الدين شيرازى قرار گرفت و مقدمات علوم ادبى و شرعى را در شيراز آموخت و سپس براى اتمام تحصيلات به بغداد رفت و همين سفر، مقدمه سفرهاى طولانى ديگر شد.

گويا سفر او به بغداد در حدود سالهاى 620 و 621 هجرى اتفاق افتاد. او در بغداد در مدرسه نظاميه به ادامه تحصيل پرداخت که خود مى گويد:

مرا در نظاميه ادرار بود

شب و روز تلقين و تکرار بود

و در آنجا با دانشمندان و بزرگان آن عصر، ملاقات کرد و بهره ها جست . از جمله با علامه شهاب الدين سهروردى (وفات يافته سال 632). در اين مورد ((جامى )) مى گويد:

سعدى از مشايخ کبار، بسيارى را دريافته و به صحبت شيخ شهاب الدين سهروردى رسيده و با وى در يک کشتى ، سفر دريا کرده است

چنانکه سعدى در بوستان به اين مطلب اشاره کرده ، مى گويد:

مرا شيخ داناى مرشد، شهاب

دو اندرز فرمود بر روى آب

يکى آنکه در جمع بدبين مباش

دگر آنکه در نفس خودبين مباش

سفرهاى طولانى سعدى

سعدى پس از تحصيلات خود در دانشگاه نظاميه بغداد، به سفرهاى طول و دراز دست زد. او در آن عصر و با وسايل آن زمان به شهرهاى روم ، حجاز، شام ، هند، کاشغر، سومنات ، مصر و...سفر کرد. سفرش از شيراز، در سال 620 يا 621 شروع شد و تا سال 655 هجرى ادامه يافت ، و در همين سال به شيراز باز گشت و تاءليفات خود را در اين زمان در شيراز نوشت . او پس از 30 يا 35 سال مسافرت و جهانگردى با کوله بارى از تجربيات گوناگون ملتهاى مختلف ، و دستى پر از معلومات بشرى به وطن باز گشت .

او در مورد سفرهاى طولانى خود مى گويد:

در اقصاى عالم بگشتم بسى

بسر بردم ايام با هر کسى

تمتع ز هر گوشه اى يافتم

ز هر خرمنى خوشه اى يافتم

 

شاعر معروف ، جامى مى گويد:

سعدى ، اقاليم را گشته و بارها به سفر حج پياده رفته .

و بنا به نقل دولتشاه : سعدى چهارده نوبت به حج رفته و براى جهاد به سوى روم و هند رهسپار شده است .

او از مسافرت و جهانگردى خسته نمى شد. کتاب بوستان و گلستان او نتيجه تجربه هايى است که در محفلها و شهرها و کشورهاى گوناگون به دست آورده است .

گويند: يکى از آشنايان سعدى به او گفت : ((اين همه تجربه ها را از کجا به دست آورده اى ؟))

سعدى در پاسخ گفت : ((از سفرهاى دور و دراز.))

او پرسيد: ((چگونه اين همه خستگى سفر را تحمل کردى ؟))

سعدى در پاسخ گفت :

تهى پاى رفتن به از کفش تنگ

بلاى سفر به که در خانه جنگ

حاضران دانستند که همسر سعدى ، خوش اخلاق نيست . يکى از حاضران گفت : ((با اين حال همسر شيخ سعدى ، براى ما مرد حکيم و عاقلى پرورش داد.

علت شهرت او به سعدى

واژه سعدى ، لقب شعرى (تخلص ) اوست . از اين رو به اين لقب شهرت يافته است . درباره اينکه او اين واژه را از کجا اقتباس کرده ، دو قول است :

1.از نام ((سعدبن زنگى بن مودود سلغرى )) از اتابکان (که در سال 599 تا 623 در شيراز حکومت مى کرد و در آن سامان ، امنيت به وجود آورد.)

2. از نام نوه او ((سعدبن ابى بکر بن سعدبن زنگى )) .

بيشتر محققان ، قول دوم را برگزيده اند، زيرا تاريخ نگارش گلستان و بوستان ، با تاريخ حکومت سعدبن ابى بکر، هماهنگ است .

دکتر خطيت در مقدمه شرح گلستان خود مى نويسد: ((سعدى بوستان را به نام ابوبکر سعدبن زنگى نوشت ، و گلستان را به نام ((سعدبن ابى بکر)) فراهم نمود.))

شاءن و مقام على عليه السلام و خاندانش در اشعار سعدى

گرچه مطابق قائن ، سعدى در مذهب شافعى است و شايد تحت تاءثير فرزند اولين مربى و معلمش بعد از پدر، يعنى دايى اش علامه قطب الدين شيرازى شافعى قرار گرفته ، ولى در وصف امير مؤ منان على عليه السلام و خاندان رسالت - از نظر کمى و کيفى - بهتر از ديگران سخن گفته و شرط انصاف را رعايت کرده ، تا آنجا که مى گويد:

کس را چه زور و زهره که وصف على کند

جبار در مناقب او گفته هل اتى

زور آزماى قلعه خيبر که بند او

در يکدگر شکست به بازوى لافتى

مردى که در مصاف زره پيش بسته بود

تا پيش دشمنان نکند پشت بر غزا

شير خدا و صفدر ميدان و بحر جود

جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

ديباچه مروت و ديوان معرفت

لشگر کش فتوت و سردار اتقيا

فردا که هر کسى به شفيعى زنند دست

ماييم و دست و دامن معصوم مرتضى

پيغمبر آفتاب منير است در جهان

آلش ستارگان بزرگان بزرگند و مقتدا

يا رب به نسل طاهر اولاد فاطمه

يا رب به خون پاک شهيدان کربلا

يا رب به صدق سينه پيران راست رو

يا رب به آب ديده مردان آشنا

يا رب خلاف امر تو بسيار کرده ايم

اميد هست از کرامت عفو ما مضى

دلهاى خسته را به کرم مرهمى فرست

اى اسم اعظمت در گنجينه شفا

گر خلق تکيه بر عمل خويش کرده اند

ما را بس است رحمت و فضل تو متکا

يکى ديگر از اشعار سعدى که نمايانگر علاقه او به خاندان رسالت و در وصف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمده ، چنين است :

سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى

عشق محمد بس است و آل محمد

تاءليفات ارزشمند سعدى

محقق بزرگ ، دهخدا مى نويسد:

مشرف الدين ، مصلح بن عبدالله ، سعدى شيرازى ، نويسنده و گوينده بزرگ قرن هفتم ، در شيراز به کسب علم پرداخت . سپس به بغداد رفت و در مدرسه نظاميه به تعليم مشغول شد. سعدى سفرهاى بسيارى کرد و در زمان سلطنت اتابک ، ابوبکربن سعدبن زنگى (623 - 668 ه - ق ) به شيراز باز گشت و ره تصنيف ((سعدى نامه )) يا بوستان (در سال 655) و گلستان (در سال 656) پرداخت . علاوه بر اينها، قصايد، غزليات ، قطعات ، ترجيع بند، رباعيات ، مقالات و قصايد عربى دارد که همه آنها را در کليات وى جمع کرده اند.

امتياز بزرگ سعدى در غزل عاشقانه و مثنوى اخلاقى ، و نثر فنى به سبک مقاله نگارى است .

مجموعه کليات سعدى که اکنون در دسترس است ، حاوى همه آثار قلمى سعدى است که عبارتند از: مجالس ، گلستان ، بوستان غزليات ، قصايد فارسى ، رباعيات ، ترجيحات ، قطعات ، مثنويات ، مطايبات ، ملمعات ، مثلثات و قصايد عربى .

نگاهى به گلستان سعدى

گلستان سعدى ، مجموعه اى از گنجينه ها و گوهرهاى فرهنگى است . بر اساس اينکه بهشت داراى هشت باب (در) است ، هشت باب زير تشکيل شده است :

باب اول : در سيرت پادشاهان .

باب دوم : در اخلاق درويشان .

باب سوم : در فضيلت قناعت .

باب چهارم : در فوايد خاموشى .

باب پنجم : در عشق و جوانى .

باب ششم : در ضعف و پيرى .

باب هفتم : در تاءثير تربيت .

باب هشتم : در آداب صحبت .

سخن در وصف گلستان سعدى و زيبايى واژه ها و عمق بيان دلنشين سعدى ، بسيار است .

کوتاه سخن آنکه : سعدى به زبان همه ملل سخن گفته ، و گفتارش بعد از هفتصد و پنجاه و هشت سال تازه است و گويى براى امروز جهان نوشته شده است . از اين رو زبانهاى زنده جهان از جمله به زبان فرانسوى ، لاتينى ، آلمانى انگليسى ، عربى و ترکى ترجمه و به جهانيان گزارش شده است و مردم دنيا او را به عنوان معلم راستين ادب و اخلاق مى شناسند.

دکتر ((فوزى عطرى )) نويسنده سرشناس عرب مى نويسد:

گلستان سعدى کتابى است که در زمينه پرورش ادب و اخلاق ، تحرير شده و ره همين جهت سالهاى علاوه بر ايران ، در ساير کشورها نيز به عنوان کتاب درسى ، مورد مطالعه دانش آموزان و دانشجويان قرار گرفته و با اين وجود از لطافت و ظرافت خاصى هم برخوردار است .... اعتقاد عمومى بر اين است که شيخ شيراز، شاعر و نويسنده اى فقط متعلق به ايران نيست .

دکتر فوزى در مقاله اى تحت عنوان ((سعدى شيرازى ، شاعرى که به زبان همه جهان سخن گفت )) ، مى نويسد:

وقتى ((بنيامين فرانکلين )) يکى از عبارات گلستان سعدى را شنيد، تعجب زده گفت : ((خدايا چه مى شنوم ؟ بى شک اين عبارت يکى از عبارات گمشده تورات است .)) و ((امرسون )) با برداشتى که از کتاب سعدى داشته ، سعدى را شاعرى دانسته که به زبان همه ملته سخن گفته است (30).

در اينجا به نظرم جالب آمد که نکته اى در شاءن سعدى از حضرت اما خمينى رحمة الله عليه بگويم ، تا هم شاءن سعدى در هنر را دريابيم و هم يادگارى از اما خمينى رحمة الله عليه زينت بخش اين سطور گردد.

در يکى از روزها عروس امام ، همسر مرحوم حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج احمد آقا (ره ) با اصرار از امام در خواست مى کند که اشعارى را بسرايد و ره او اهدا کند، اما در ضمن گفتارى به او مى فرمايد:

شاعر اگر سعدى شيراز است

بافته هاى من و تو بازى است

دکتر خليل خطيب مى نويسد:

گلستان را بايد فرآورده آزمونها و نمودار مطالعه سعدى در افکار و احوال و اخلاق و آداب مردمى شمرد، که وى در سفر سى ساله با آنان سروکار داشته و از راز درونشان آگاه گشته و از هر يک اندرزى شنيده و نکته اى آموخته و به گنجينه خاطر سپرده است و آنگاه در فراغ بال چند ساله اى که در روزگار سلغريان يافته ، اين گهرهاى تابناک را به رشته تحرير کشيده و گيسوى عروس سخن را به زيور نظم و نثر گرانبهاى خويش بياراسته است .

نبوغ سعدى در نويسندگان و گويندگان از گلستان ، نيک نمايان است و اگر استاد جز همين اثر را به يادگار نمى گذاشت ، بر اثبات بزرگى وى کافى بود. سعدى در گلستان آموزگارى خردمند است که جويندگان فضيلت را گاه با نقل افسانه و داستان به شيوه مقامه نويسان و گاه با حجت و برهان و استناد به تاريخ ، به شناخت خوب و بد، توان مى بخشد. از گفتن حق بيم ندارد، بر نقايصى که در اجتماع مى بيند، پرده نمى پوشد، عشوه ده رشوت ستان نيست . کلام بکرش هم فلسفى است ، هم عرفانى و هم به معيار دين ، درست تو هم به آيين اخلاق ، پسنديده .

وى فرزانه اى روانشناس است که داروى تلخ نصيحت را با شهد ظرافت آميخته ، تا نازک طلبان و نازنينان جهان هم از گفتارش ملول نشوند، اين است که دانايان سخن ، سعدى را زبده حکمت و خلاصه معرفت و گلستانش را چون بوستان ، و بوستانش را چون گلستان ، جان پرور مى شمرند...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه برانگيز

*

در يکى از جنگها، عده اى را اسير کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يکى از اسيران را اعدام کنند. اسير که از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: ((هر که دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.))

*

وقت ضرورت چو نماند گريز

*دست بگيرد سر شمشير تيز

شاه از وزيران حاضر پرسيد: ((اين اسير چه مى گويد؟))

*يکى از وزيران پاکنهاد گفت : اى آيه را مى خواند:

*((والکاظمين الغيظ و العافين عن الناس ))

((پرهيزکاران آنان هستند که هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش * مردم را عفو کنند و آنها را ببخشند.)) (آل عمران / 134)

شاه با شنيدن اين آيه ، به آن اسير رحم کرد و او را بخشيد، ولى يکى از وزيرانى که مخالف او بود (و سرشتى ناپاک داشت ) نزد شاه گفت : ((نبايد دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگويند. آن اسير به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگويى گرفت .

*

شاه از سخن آن وزير زشتخوى خشمگين شد و گفت : دروغ آن وزير براى من پسنديده تر از راستگويى تو بود، زيرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پليدت برخاست . چنانکه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز))

*

هر که شاه آن کند که او گويد

حيف باشد که جز نکو گويد

*

و بر پيشانى ايوان کاخ فريدون شاه ، نوشته شده بود:

*

جهان اى برادر نماند به کس*

دل اندر جهان آفرين بند و بس

*

مکن تکيه بر ملک دنيا و پشت

که بسيار کس چون تو پرورد و کشت

*

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن چه بر روى خاک

*

(به اين ترتيب با يادآورى اين اشعار غرورشکن و توجه به خدا و عظمت خدا، بايد از خواسته هاى غرورزاى باطن پليد چشم پوشيد و به ارزشهاى معنوى روى آورد و با سر پنجه گذشت و بخشش ، از فتنه و بروز حوادث تلخ ، جلوگيرى کرد، تا خداوند خشنود گردد*

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عبرت از دنياى بى وفا*

يکى از فرمانروايان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب ديد که همه بدنش در قبر، پوسيده و ريخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى کند. خواب خود را براى حکما و دانشمندان بيان کرد تا تعبير کنند، آنها از تعبير آن خواب فروماندند، ولى يک نفر پارساى تهيدست ، تعبير خواب او را دريافت و گفت : ((سلطان محمود هنوز نگران است که ملکش در دست دگران است !))

*

بس نامور به زير زمين دفن کرده اند

کز هستيش به روى زمين يک نشان نماند

*

وان پير لاشه را که نمودند زير خاک

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

*

زنده است نام فرخ نوشيروان به خير

گرچه بسى گذشت که نوشيروان نماند

*

خيرى کن اى فلان و غنيمت شمار عمر

زان پيشتر که بانگ بر آيد فلان نماند *

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اسب لاغر ميان به کار آيد

پادشاهى چند پسر داشت ، ولى يکى از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قدبلند و زيبا روى بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده مى نگريست ، و با چنان نگاهش ، او را تحقير مى کرد.

آن پسر از روى هوش و بصيرت فهميد که چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مى نگرد، به پدر رو کرد و گفت :

اى پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نيست که هرکس  قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بيشتر است ، چنانکه گوسفند پاکيزه است ، ولى فيل مردار بو گرفته مى باشد:

*

آن شنيدى که لاغرى دانا

گفت بار به ابلهى فربه

*

اسب تازى وگر ضعيف بود*

همچنان از طويله خر به

*

شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت ، سخن او را پسنديدند، ولى برادران او، رنجيده خاطر شدند.

*

تا مرد سخن نگفته باشد

عيب و هنرش نهفته باشد

*

هر پيسه گمان مبر نهالى

شايد که پلنگ خفته باشد

*

اتفاقا در آن ايام سپاهى از دشمن براى جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين کسى که از سپاه شاه ، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همين پسر کوتاه قد و بدقيافه بود، که با شجاعتى عالى ، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ايستاد و گفت :

*

اى که شخص منت حقير نمود

تا درشتى هنر نپندارى

*

اسب لاغر ميان ، به کار آيد

روز ميدان نه گاو پروارى

*

افراد سپاه دشمن بسيار، ول افراد سپاه پادشاه ، اندک بودند. هنگام شدت درگيرى ، گروهى از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب ته آنان نعره زد که : ((آهاى مردان ! بکوشيد و يا جامه زنان بپوشيد.))

*

همين نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشيد، دل به دريا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.

شاه سر و چشمان همان پسر زا بوسيد و او را از نزديکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مى نگريست و سرانجام او را وليعهد خود نمود.

*

برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به بخورانند و او را بکشند. خواهر آنها از پشت دريچه ، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشيارى مخصوصى که داشت جريان را فهميد و بى درنگ دست از غذا کشيد و گفت : ((محال است که هنرمندان بميرند و بى هنران زنده بمانند و جاى آنها را بگيرند.))

*

کس نيابد به زير سايه بوم

ور هماى از جهان شود معدوم

*

پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبيه کرد و هر کدام از آنها را به يکى از گوشه هاى کشورش فرستاد، و بخشى از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گرديد و نزاع و دشمنى از ميان رفت . چنانچه گفته اند: ((ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى (39) نگنجند.))

*

نيم نانى گر خورد مرد خدا

بذل درويشان کند نيمى دگر

*

ملک اقلمى بگيرد پادشاه*

همچنان در بند اقليمى دگر

*

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

منتخب بهترین حکایت ها از گلستان سعدی

 

گلستان کتاب ماندگار سعدی است که آن را در سال 656 هجری قمری به نظم و نثر نوشت. اخلاق موضوع اصلی گلستان است که به صورت داستان‌های پندآموز نوشته شده است. سبک و شیوه سعدی در نگارش این کتاب نثر مسجع و استفاده از کلمات آهنگین و هم‌قافیه است.
ساختار کتاب گلستان به این صورت است که یک دیباچه و هشت باب دارد. دیباچه گلستان با عبارت مشهور «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت...» آغاز می‌شود. در مطلب حاضر از هر یک از باب‌های گلستان حکایتی را برای شما برگزیده‌ایم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنیم.
 

4vp2s1.jpeg
 
حکایت های شیرین از گلستان سعدی
 

1. حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.
 
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
 
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
 
***
 
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.
 
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
 
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
 
ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
 
***
 
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جمله صدّیقان بودمی.
 
گر نبودی امید راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
 
ور وزیر ازخدا بترسیدی
همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی

4vp2s2.jpeg
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

2. حکایت از باب دوم در اخلاق درویشان

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می‌کنم.
 
هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان را که بخواند به درِ کس ندواند
 
***
دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
 
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
 
مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
 
در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار
 
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
 
***
 
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.
 
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
 
گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش
 
***
 
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.
 
نگویند از سر بازیچه حرفی
کزان پندی نگیرد صاحب هوش
 
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخواند آیدش بازیچه در گوش
 
***
 
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست.
 
نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی مشهور
 
زکوة مال به در کن که فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
 
نبشته‌ست بر گور بهرام گور
که دست کَرَم بِه که بازوی زور

4vp2s3.jpeg
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

3. حکایت از باب سوم در فضیلت قناعت

دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر این یکی علاّمه عصر گشت و آن دگر عزیز مصر شد. باری توانگر به چشم حقارت در درویش فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه مرا بیش می‌باید کرد که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی مُلک مصر.

من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
 
***
 
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟ گفت: بلی یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را و خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم. خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتم: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:
 
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
 
***
 
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. شکر نعمت حق تعالی به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
 
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
 
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

4. حکایت از باب چهارم در فواید خاموشی

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: باید که این سخن با هیچ کس در میان ننهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
 
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که «لاحَول» گویند شادی کنان

***
 
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
 
نشنیدی که صوفیی می‌کوفت
زیر نعلین خویش میخی چند؟
 
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند
 
***
 
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی برو بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدای می‌خوانم. گفت: از بهر خدای مخوان.
 
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
 
4vp2s4.jpeg
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

5. حکایت از باب پنجم در عشق و جوانی

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد، چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد.
 
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟
 
بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بگذشت:

چون گرانی به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکش
 
ور شکر خنده ایست شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش
 
***
 
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
 
یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند
باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
 
***
 
یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه رویی در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری ازو به سلامت بماند؟ گفت: اگر از مه‌رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.

و اِن سَلِم الانسان من سوءِ نفسه
فَمِن سوءِ ظن المُدَعی لیس یَسلَم

شاید پس کار خویشتن بنشستن
لیکن نتوان زبان مردم بستن
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

6. حکایت از باب ششم در ضعف و پیری

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شب‌های دراز در آن پای درخت به حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدرم بمردی. خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت.
 
سال‌ها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
 
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
 
***
 
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه خُسبی که نه جای خفتن است؟ گفتم: چون رَوَم که نه پای رفتن است. گفت: این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.

ای که مشتاق منزلی، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز
 
اسب تازی دو تک رود به شتاب
واشتر آهسته می‌رود شب و روز
 
***
 
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟
 
چه خوش گفت : زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
 
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
 
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن
 

4vp2s5.jpeg
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

7. حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت

پادشاهی پسر را به ادیبی داد و گفت: این فرزند تو است، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.

گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم
 
بر همه عالم همی‌تابد سهیل
جایی انبان می‌کند جایی ادیم
 
***
 
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد و بس: آنکه در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش.
 
به صورت آدمی شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
 
وگر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند
 
جوانمردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولانی مپندار
 
هنر باید که صورت می‌توان کرد
به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار
 
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟
 
به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
 
***
 
توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو به کار برده به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.
 
خر که کمتر نهند بروی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار
 
مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید
 
وان که در دولت و در نعمت و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید
 
به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید
 
4vp2s6.jpeg
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

8. حکایت از باب هشتم در آداب صحبت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.
 
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
 
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپی برو کتابی چند
 
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
 
***
 
مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.
 
عالم اندر میان جاهل را
مَثَلی گفته‌اند صدیقان
 
شاهدی در میان کوران است
مُصحَفی در سرای زندیقان
 
***
 
دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
 
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
 
فرشته‌ای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟
 
***
 
گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندریان چندان بخورند که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
 
اسیر شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده سنگین، شبی ز دلتنگی
 
***
 
حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد. گویی درین چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره معین است به وقتی معلوم. گاهی به وجود آن تازه‌اند و گاهی به عدم آن پژمرده شوند و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.
 
به آنچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
 
گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
 
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حکایتی از گلستان سعدی

 

دو بچه کنار قبر پدر نشسته بودند. یکی پسر فقیری بود و دیگری پسر ثروتمندی.

پسر ثروتمند به پسر فقیر گفت: قبر پدر مرا ببین که چه قدر زیباست و سنگ مرمر دارد، به قبر پدر تو هیچ شباهتی ندارد زیرا قبر پدر تو مشتی خاک است.

پسر فقیر گفت: تا پدر تو زیر آن سنگ های گران بر خود بجنبد، پدر من به بهشت رسیده باشد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چشم درد

مردکی را چشم درد برخاست، پیش بیطار ]دامپزشک[ رفت که دواکن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند گفت بر او هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی. مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تربیت

پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش، ادیب خدمت کرد متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فصل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاقبت فرمود که و عده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رای خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسان است و طباع مختلف.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مصلحت

توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش مصلحت آن است که ختم قرآن کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور [قرآن کریم] اولی توانست که گله دور. صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قاصد

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگا اتفاق نهیب افتاد. پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی. گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اقرار

یکی را از حکما شنیدم که می گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چو دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مصیبت

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تو راست نگویم ولکن خواهم مردا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت درآن داشتن چیست گفت تا مصیبت دو نشود؛ یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صبر

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده و مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

چند حکایت از گلستان سعدی

جهل

یکی را از حکما شنیدم که می گفت هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.

غرور

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه ای غخرپشتهف سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتن است گفتم چون روم که نه پای رفتن است. گفت این نشنیدی که صاحبدلان گفته اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.

دل آزرده

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی؟

هنر

حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد. اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است. هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.

اجل

دست و پا بریده ای هزار پایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت سبحان الله با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.

صید

صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت. دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت ای برادران چه توان کردن؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...