رفتن به مطلب
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید ×
انجمن های دانش افزایی چرخک
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید

داستان زيباي ملك جمشيد


irsalam

ارسال های توصیه شده

ملک جمشيد

يکى بود يکى نبود. در روزگاران خيلى خيلى قديم پادشاهى زندگى مىکرد که سه پسر داشت و هر سه تاى آنها را به اندازهٔ تخم چشمهايش دوست داشت. هر سه اين پسرها شجاع و زيبا بودند ولى پسر کوچک که ملکجمشيد نام داشت از دو تاى ديگر شجاعتر بود. در قصر اين پادشاه درختى بود که برگهاى درخت سيب را داشت ولى هيچوقت ميوه نمىداد. تا اينکه در بهارى اين درخت هفت گل باز کرد و اين گلها هفت سيب طلائى شدند که در شب مىدرخشيدند. شاه خيلى به اين سيبها علاقه داشت و دو تا از سربازهايش را نگهبان اين درخت کرده بود. بعد از مدتى يک روز صبح سربازها ديدند سيبها شش تا شدند، خيلى ناراحت شدند و خبر را به پادشاه دادند. پادشاه گفت از امروز ده سرباز بايد از درخت نگهبانى کنند. ولى چند روز بعدى يکى ديگر از سيبها کم شد. پسر بزرگ پادشاه که ملکمحمد نام داشت از پادشاه خواهش کرد که اجازه بدهد او يک شب از درخت نگهبانى کند. پادشاه قبول کرد و آن شب ملکمحمد با ده سرباز کنار درخت خوابيدند. اما فردا صبح ديدند فقط چهار تا سيب طلائى باقى مانده. شب دوم پسر ديگر پادشاه که ملکاحمد نام داشت نگهبان شد و بيست سرباز ديگر هم در کنارش خوابيدند. اما باز فردا صبح يکى از سيبها را نديدند. شب سوم ملکجمشيد پيش پدرش رفت و خواهش کرد که به او اجازه بدهد يک شب هم او نگهبان درخت باشد.

 

پادشاه گفت: 'پسرم ديدى که دو برادرت و سربازهايم نتوانستند کارى بکنند. دزد سيبها آدم زرنگى است و ما نمىتوانيم او را بهدست بياوريم' . ملکجمشيد خيلى اصرار کرد تا پادشاه راضى شد که يک شب هم ملکجمشيد نگبان درخت باشد. وقتى شب رسيد ملکجمشيد به سربازها گفت به خوابگاه خود برويد و بخوابند. همه رفتند و ملکجمشيد زير درخت نشست. کمى که گذشت ملکجمشيد ديد خوابش مىآيد. مقدارى نمک همراه داشت. اول با شيشه زخمى به انگشت خود زد و بعد نمک به آن پاشيد تا از درد نتواند بخوابد. مدتى گذشت ملکجمشيد صداى برگها را شنيد که تکان مىخوردند. شمشيرش را بيرون آورد و نگاهى به درخت کرد. ديد دست بزرگ و پرموئى يکى از سيبها را کنده و مىخواهد ببرد. با شمشير ضربتى به روى دست زد و سيب از دستش افتاد و همانطور که خون از جاى زخم مىريخت رفت و ناپديد شد. فردا صبح ملکجمشيد اين خبر را به پادشاه داد و اجازه خواست براى پيدا کردن دزد به دنبال او برود. پادشاه گفت: 'پسرم تو که نمىتوانى به تنهائى بروي، برادرهايت هم با تو مىآيند و دزد را پيدا مىکنيد' .

 

ملکجمشيد قبول کرد و از روى خونى که ريخته بود رفتند و رفتند تا از شهر خارج شدند و رسيدند به چاه بزرگى که خيلى هم تاريک بود. ملکمحمد گفت: 'طنابى به کمر من ببنديد و مرا به ته چاه بفرستيد' . برادران ديگر قبول کردند ولى دو سه قدم نرفته بود که فرياد زد: 'سوختم سوختم مرا از اينجا بيرون بياوريد' . طناب را بالا کشيدند. وقتى برادرانش پرسيدند چه خبر بود گفت: 'هواى آنجا به قدرى گرم است که نمىشود نفس کشيد' . برادر دومى ملکاحمد گفت: 'حالا طناب را به کمر من ببنيدد و اگر فرياد زدم سوختم سوختم طناب را بالا نکشيد' . بعد او را روانه چاه کردند. ملکاحمد هر چه فرياد کرد سوختم او را بيرون نياوردند ولى بعد از اينکه چند قدم ديگرى پايين رفت فرياد زد: 'مردم، خفه شدم، خفه شدم مرا بيرون بکشيد' . برادرها ملکاحمد را بيرون کشيدند و پرسيدند چه خبر بود گفت: 'هواى چاه هم گرم است هم غليظ. نمىشود نفس کشيد' . ملکجمشيد گفت: 'برادران! حالا طناب را به کمر من ببنديد و هر چه فرياد زدم اهميت ندهيد و طناب را باز کنيد' . برادرها که مىدانستند ملکجمشيد خيلى شجاع و نترس است قبول کردند و او را به ته چاه فرستادند تا اينکه ديگر طناب راه نرفت و فهميدند ملکجمشيد به ته چاه رسيده است. طناب را بالا کشيدند و فهميدند که ملکجمشيد سالم به ته چاه رسيده و طناب را از کمرش باز کرده است ولى دوباره طناب را به ته چاه انداختند و زنگى به سر آن وصل کردند که هر وقت ملکجمشيد آن را تکان داد بفهمند و او را بيرون بياورند.

 

بشنو از ملکجمشيد همين که داخل چاه شد اول هوا خيلى گرم بود ولى ملکجمشيد طاقت آورد و فهميد که همه اينها جادوست. بعد به هواى خيلى کثيفى رسيد که نمىتوانست نفس بکشد اما از آنجا هم گذشت و ديد در ته چاه اژدهائى سبز رنگ دهانش را باز کرده و مىخواهد او را ببلعد. ملکجمشيد نوک شمشير را در يک چشم اژدها فرو کرد و با کفشهاى آهنين خود به سر اژدها کوبيد. خون از سر و چشم اژدها روان شد و بعد از تکانهاى زياد مرد. ملکجمشيد از کنار اژدها هم گذشت و به ته چاه رسيد. چند قدمى که رفت روشنائى کوچکى را ديد بهطرف آن رفت. رفت و رفت تا به نزديک روشنائى رسيد. ديد در کوچکى است که بهطرف باغ بسيار بزرگ و باصفائى باز است. با احتياط داخل باغ شد ولى هيچ بنىآدمى را نديد. جلوتر رفت تا رسيد به قصر بزرگ و زيبائى که در وسط باغ بود. به آرامى داخل قصر شد همه جا پر از لوازم قيمتى بود و در يکى از تالارها چشمش به ظرفى افتاد که سيبهاى طلائى در آن گذاشته بودند. ملکجمشيد گشت و گشت تا رسيد به زيرزمين قصر، اما تعجب مىکرد که چرا در آن قصر بنىآدمى نيست. همين که وارد زيرزمين شد صداى نالهاى به گوشش رسيد و شمشيرش را درآورد و آرام بهطرف صدا رفت. ديد صدا از پشت ديوار مىآيد و چون درى نديد لگد محکمى به ديوار زد اما ديوار تکان نخورد. ملکجمشيد به تمام ديوار دست کشيد و چشمش به ميخ آهنى بزرگى افتاد که در ديوار بود. آرام دستش را به روى ميخ کشيد و ناگهان در بزرگى روبهرويش باز شد. همانطور شمشير در دست وارد شد و از ترس و تعجب بهجاى خود خشک شد.

 

در آن زيرزمين دخترهاى خيلى زيبائى را به زنجير بسته بودند و بعضى از آنها با موهايشان از سقف آويزان شده بودند و بعضى قهقه مىزدند و مىخنديدند بعضى گريه مىکردند و التماس مىکردند. ملکجمشيد جلوتر رفت از دختر بسيار زيبائى که دستها و پاهايش را با زنجير بسته بودند، پرسيد: 'شماها کى هستيد و اينجا چه مىکنيد؟' دختر گفت: 'اى جوان مگر از جان خودت سير شدهاى که به اينجا آمدهاي؟' ملکجمشيد پرسيد: 'مگر اينجا کجاست؟' دختر جوان گفت: 'اينجا باغ ديو بزرگى است که ثروت زيادى دارد و دخترهاى زيبا را مىدزدد و اينجا مىآورد و آنقدر آنها را اذيت مىکند که همهشان ديوانه مىشوند و مىميرند' . ملکجمشيد که خيلى دلش به حال دخترها سوخته بود گفت: 'من چطور مىتوانم شماها را از اينجا نجات دهم؟' دختر گفت: 'اى جوان تو هيچوقت نمىتوانى با اين ديو بجنگي، تو فقط وقتى مىتوانى ما را و خودت را از اينجا آزاد کنى که طلسم جان ديو را بشکني' . ملکجمشيد پرسيد: 'من اين طلسم را از کجا مىتوانم پيدا کنم؟' دختر گفت: 'اين طلسم شيشه کوچکى است که در تالار قصر در تاقچهاى که خيلى بالاست و فقط دست ديو مىرسد گذاشته شده' . ملکجمشيد گفت: 'نگران نباشيد من بايد اين ديو را بکشم و شما را آزاد کنم' . همه دخترهائى که عاقل بودند و هنوز ديوانه نشده بودند گفتند: 'اى جوان به جوانى خودت رحم کن و زودتر از اينجا فرار کن' . ولى ملکجمشيد به حرف آنها گوش نکرد و به تالار بزرگ قصر آمد و زير تاقچه ايستاد.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ملک جمشيد (۲)

ديو با نعرهاى بلند در حالىکه سوار ابر سياهى بود به باغ آمد و وارد تالار شد، نگاهش را به هر طرف انداخت و گفت: 'آدم مادام اييسى گلير، شاقلى بادام اييسى گلير' . بعد گفت: 'هن يمنى ديشيون ديين گلير' . بعد سرش را پايين انداخت و ملکجمشيد را ديد گفت: 'آهان حالا فهميدم' . بعد ملک جمشيد را روى دستش بلند کرد و بالا گرفت. گفت: 'تو همان ملکجمشيدى که دست مرا زخمى کردى حالا چطورى بزنم زمين و داغونت کنم' . ملکجمشيد گفت: 'اگر مرا از اينجا بيندازى به من چيزى نمىشود ولى اگر کمى بلند کنى و بعد زمين بزنى حتماً مىميرم' . ديو قهقهاى زد و ملکجمشيد را بلندتر برد. ناگهان ملکجمشيد خود را به تاقچه انداخت و طلسم را از آنجا برداشت و ديو تا خواست دستش را بهطرف او دراز ملکجمشيد شيشه را با قدرت و قوت زياد به زمين زد. ناگهان طوفان شروع شد همه جا لرزيد و ملکجمشيد از تاقچه افتاد. ديو هم چند بار چرخ خورد و افتاد و مرد. کمى که گذشت همه جا آرام شد و ملکجمشيد از جايش بلند شد و بهطرف زيرزمين رفت. همه دخترها عقلشان را بهدست آورده بودند و ناله مىکردند. ملک جمشيد با شمشير خود زنجيرها را پاره کرد و دخترها را آزاد کرد تا پيش پدر و مادر خود برگردند. همه دخترها دست ملکجمشيد را بوسيدند و رفتند ولى سه تا از اين دخترها که دختر جوان اولى هم با آنها بود گفتند: 'اى جوان هر جا مىروى ما را هم با خودت ببر' .

 

ملک جمشيد که در دل به دختر جوان که اسمش دلشاد بود احساس علاقه مىکرد قبول کرد و با آنها به ته چاه آمد. جواهرات زيادى هم با خودشان آوردند و طناب را تکان دادند. برادرهاى ملکجمشيد که صداى زنگ را شنيدند بهطرف چاه رفتند و طناب را بالا کشيدند. ملکجمشيد جواهرات را بالا فرستاد و برادرها با تعجب مىپرسيدند که اينها را ملکجمشيد از کجا پيدا کرده! براى چندمين بار که طناب را بالا کشيدند دخترى را ديدند که زيبا بود ولى لاغر و مريض بود. بعد دختر ديگرى را بيرون آوردند و هر دفعه با تعجب بيشتر مىپرسيدند توى چاه چه چيزهائى بوده. ملکجمشيد وقتى خواست دلشاد را بالا بفرستد دلشاد گفت: 'اى ملکجمشيد تو اگر مرا اول بفرستى برادرانت حسودى خواهند کرد و تو را در ته چاه باقى خواهند گذاشت' . ملکجمشيد گفت: 'من نمىتوانم تو را توى اين چاه بگذارم و خودم بالا بروم. تو برو و مطمئن باش که من هم مىآيم' . دلشاد به ناراحتى از ملکجمشيد جدا شد و با طناب از چاه بالا رفت. وقتى دلشاد به بيرون چاه رسيد ملکمحمد و ملکاحمد که در دل دو دختر اولى براى خودشان نامزد کرده بودند با ديدن او پشيمان شدند و فهميدند که اين را ملکجمشيد براى خودش نامزد کرده است و او را آخر از همه بالا فرستاده و وقتىکه ملکجمشيد را بالا مىکشيدند همين که به نصفه به ته چاه رسيد، با هم پچپچى کردند و طناب را پاره کردند و ملکجمشيد به ته چاه افتاد. ملکجمشيد فهميد که برادرانش به چه علت او را به ته چاه انداختند ولى چون به دلشاد قول داده بود نشست و فکر کرد که چه بايد بکند که بتواند برود پيش دلشاد.

 

از آنطرف برادرها از دخترها پرسيدند که کجا بودهاند و در چاه چه خبر بوده. دخترها هم همهچيز را به ملکمحمد و ملکاحمد گفتند و دو برادر دخترها را به قصر بردند. پادشاه با خوشحالى به استقبال پسرانش آمد ولى ملکجمشيد را که نديد تعجب کرد و علت را پرسيد. برادرها در حاليکه اشک مىريختند گفتند: وقتى ملکجمشيد را از چاه بيرون مىآورديم طناب که بىدوام شده بود بريده شده و به ته چاه افتاد و مرد. پادشاه خيلى ناراحت شد و بعد از چند ماه عزادارى دو دختر را به عقد پسرانش درآورد و دلشاد را به حرامسراى خود فرستاد. اما دلشاد درخواست شاه را قبول نکرد و به انتظار ملکجمشيد نشست.

 

بشنو از ملکجمشيد. وقتى حيله برادرانش را ديد فهميد که کارى نمىتواند بکند، بلند شد و از باغ خارج شد. در صحرا رفت و رفت تا از دور درختى را ديد و گفت بهتر است بروم و کمى در سايه آن درخت استراحت کنم ولى هنوز نزديک درخت نرسيده بود که ديد مار بزرگى مىخواهد بچههاى عقابى را که بالاى درخت لانه دارد بخورد و جوجهها فرياد مىکشند. ملکجمشيد شمشيرش را بيرون کشيد و بهطرف مار حمله کرد. اول سرش را از بدنش جدا کرد و بعد بدنش را تکهتکه کرد و زير درخت خوابيد. عقاب وقتى به لانه خودش برگشت ملکجمشيد را خفته ديد. با خودش گفت حالا فهميدم کى جوجههاى مرا مىخورد. و مىخواست بهطرف ملکجمشيد حمله کند که جوجهها داد زدند: مادر اين کار را نکن اين جوان ما را از دست اين مار نجات داد. عقاب که سر مار را ديد فهميد بچههايش راست مىگويند.

 

آفتاب به روى ملک جمشيد افتاده بود و عقاب براى اينکه ملکجمشيد ناراحت نشود بال خود را باز کرد و به روى او سايه انداخت. بعد از مدتى ملکجمشيد از خواب بيدار شد، ديد عقابى سايه به او انداخته است. همهچيز را بهخاطر آورد و از عقاب تشکر کرد. عقاب گفت: 'تو جان بچههاى مرا نجات دادى و بهخاطر همين کار من دو سه تا از پرهاى خودم را به تو مىدهم هر وقت احتياج به کمک داشتى يکى از آنها را به آتش بگير من حاضر مىشوم' . ملکجمشيد پرها را گرفت و گفت: 'حالا از تو خواهش مىکنم مرا به نزديکترين شهر برساني' . عقاب، ملکجمشيد را به پشت خود سوار کرد و رفت و رفت تا در شهرى پايين آمد و ملکجمشيد را زمين گذاشت و رفت. ملکجمشيد کمى در شهر قدم زد و ديد گرسنه است. در کوچکى را ديد که پيرزنى در مقابلش نشسته جلو رفت و سلام کرد. پيرزن با مهربانى جوابش را داد. ملکجمشيد گفت: 'مادر من گرسنه هستم و کمى نان مىخواهم' . پيرزن او را داخل و مقدارى غذا برايش آورد. ملکجمشيد غذا را خورد و گفت: 'مادر يک کمى هم آب بده' . پيرزن رفت و برگشت کاسهاى را بهدست ملکجمشيد داد. ملکجمشيد ديد آب کثيفى است و بوى بد مىدهد گفت: 'مادر اين آب را از کجا آوردي؟' پيرزن با خجالت گفت: 'پسرم اين شهر يک چشمه بيشتر ندارد و از بدبختى اژدهاى بزرگى در دهانه اين چشمه خوابيده و مردم در بىآبى زندگى مىکنند. اين اژدها بايد روزى يک دختر جوان را بخورد و وقتى مشغول بلعيدن دختر است مردم مىتوانند مقدارى آب بردارند. من هم که پير هستم نمىتوانم به چشمه بروم و هميشه بىآب هستم.

 

اين کاسه را هم که مىبينى پر از ادرار است و براى اينکه از تو که مهمانم هستى خجالت نکشم آن را آوردم' . ملکجمشيد گفت: 'مادر ناراحت نباشيد به خواست خدا من به جنگ اژدها مىروم و او را مىکشم' . پيرزن گفت: 'اى پسر تمام پهلوانهاى شهر نتوانستهاند به اين اژدها نزديک بشوند و امروز آخرين دختر شهر يعنى دختر حاکم را براى اژدها خواهند برد' . ملکجمشيد يا خدائى گفت و شمشيرش را برداشت و بهطرف چشمه روان شد. مردم با تعجب او را نگاه مىکردند ولى ملکجمشيد همچنان مىرفت تا اينکه چشم اژدها به او افتاد دهانش را باز کرد و با نفسهايش ملکجمشيد را بهطرف خود کشيد. ملکجمشيد شمشير عريان را از دو سر بهدست گرفت و لبه تيز آن را بهطرف جلو گرفت و با نفسهاى اژدها جلو رفت. رفت و رفت تا رسيد به دهان اژدها و اژدهاى بىخبر از همهجا با تمام قدرت ملکجمشيد را قورت داد و شمشير ملکجمشيد از دو طرف دهان اژدها را بريد تا رسيد به انتهاى دم اژدها. خون تمام چشمه را پر کرد و اژدها همانجا مرد و مردم را از شر خود راحت کرد. مردم که اژدها را مرده ديدند بهطرف چشمه راه افتادند و ظرفهايشان را پر کردند. از طرف ديگر دختر حاکم را با دبدبه و کبکبه در حاليکه حاکم و زنش گريان و نالان به دنبالش مىآمدند بهطرف مکان اژدها مىآوردند.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ملک جمشيد (۳)

وقتى به نزديکى چشمه رسيدند ديدند مردم زيادى جمع شدهاند و چشمه پر از خون است. علت را پرسيدند و مردم با خوشحالى ملکجمشيد را نشان حاکم و زنش دادند که اژدها را به دو نصف کرده بود. حاکم ملکجمشيد را به دربار خود برد و احترام زياد کرد و گفت: 'تو بهخاطر اينکه هم جان مردم شهر را نجات دادى و هم جان دخترم را مىخواهم دخترم را به تو بدهم و تو را جانشين خودم بکنم' . ملکجمشيد گفت: 'اى حاکم، من پسرى روستازادهام و آداب دربار را نمىدانم. مرا آزاد بگذاريد تا به دنبال کار خودم بروم' . حاکم هم قبول کرد و ملکجمشيد را آزاد گذاشت. ملکجمشيد آمد و آمد تا رسيد به دهکدهاى زيبا و آباد. در اين موقع که ملکجمشيد خيلى ناراحت بود يکى از پرهاى عقاب را به آتش گرفت و عقاب حاضر شد. ملکجمشيد گفت: 'من مىخواهم به کشور خودم برگردم اما هيچيک از اين شهرها را نمىشناسم تو بايد مرا راهنمائى کني' . عقاب گفت: 'وقتى وارد دهکده شدى در اولين لحظه دو قوچ را مىبينى که يکى سياه و ديگرى سفيد است تو بايد دستمال خودت را به روى قوچ سفيد بيندازى و خودت سوار قوچ سياه شوى آن موقع قوچ سياه تو را به روى قوچ سفيد پرت خواهد کرد و قوچ سفيد تو را به دنياى روشنائى و شهر خودت مىاندازد اما اگر سوار قوچ سفيد شوى تو را به روى قوچ سياه و قوچ سياه تو را به دنياى سياهها خواهد انداخت که بايد هفت سال ديگر بگردى تا شهر خودت را پيدا کني' . ملکجمشيد قبول کرد و از عقاب تشکر کرد و رفت.

 

رسيد به داخل دهکده. از دور دو قوچ سفيد و سياه را ديد و از بس عجله داشت سوار قوچ سفيد شد و قوچ سفيد او را به قوچ سياه داد قوچ سياه هم او را به دنياى سياهها انداخت. ملکجمشيد وقتى به هوش آمد خود را در شهرى غريب ديد که هوايش تاريک بود و مردم با چراغ کار مىکردند. ملکجمشيد چند ماه با ناراحتى در اين شهر زندگى کرد و عاقبت ديد چارهاى ندارد جز اينکه براى خودش کارى پيدا کند. به دکان مرد کفاشى رفت و گفت: 'اى برادر من آدم غريبى هستم و مىخواهم پيش تو کار کنم' . مرد کفاش قبول کرد و ملکجمشيد را در دکان خود جا داد. روزها کار مىکرد و شبها در همان دکان مىخوابيد. روزى ملکجمشيد از مرد کفاش پرسيد: 'علت اينکه شهر تاريک است چيست؟' مرد کفاش آهى کشيد و گفت: 'ديوى خونخوار در اين شهر زندگى مىکند که مقابل آفتاب را گرفته است' . ملکجمشيد پرسيد: 'پس چرا مردم به جنگ اين ديو نمىروند و او را هلاک نمىکنند' . کفشدوز خندهاى کرد و گفت: 'اى برادر چه کسى زورش به اين ديو هفت سر مىرسد تنها راه علاج و نجات اين است که خواهشهاى اين ديو را انجام دهيم او را راضى کنيم که از مقابل آفتاب شهر ما کنار برود' . ملکجمشيد پرسيد: 'خواهشهاى اين ديو چيست؟' کفشدوز گفت: 'او يک جفت کفش مىخواهد که هر وقت کسى آن را بپوشد هر جا که اراده کند او را ببرد و برگرداند' . ملکجمشيد گفت: 'تو فردا به ديو خبر بده که اين کفشها را براى او خواهى برد' . کفشدوز گفت: 'پسر عقلت را از دست دادهاى ما چطور مىتوانيم اين کفشها را درست کنيم' . ملکجمشيد گفت: 'فردا صبح اين کفشها را براى تو حاضر مىکنم' .

کفشدوز قبول کرد و پيش ديو رفت و گفت کفشها فردا حاضر مىشود و ديو قول داد يکى از سرهايش را از مقابل آفتاب کنار بزند. فردا صبح تمام مردم مقابل دکان کفاشى جمع شده بودند و منتظر بودند کفشدوز دکان را باز کند و آنها کفشها را ببنند. اما ملکجمشيد شب بعد از رفتن کفشدوز شمعى را روشن کرد و پر عقاب را روى آن گرفت. عقاب حاضر شد. ملکجمشيد گفت: 'اى عقاب مهربان! من به يک جفت کفش احتياج دارم که هر وقت صاحب آنها اراده کند او را به هر جا خواست ببرد' . عقاب قبول کرد و يک ساعت بعد کفشها را پيش ملکجمشيد آورد. ملکجمشيد کفشها را در دکان جاى داد و خودش رفت به يک کوچهاى و گرفت خوابيد. فردا صبح با مردم مقابل دکان ايستاد و کلاه بزرگى هم به سر گذاشت که کفشدوز او را نشناسد. کفشدوز با ترس و لرز زياد در را باز کرد و يک جفت کفش زيبا ديد و فهميد همان کفشهاى جادوئى هستند. آنها را برداشت و بهطرف ديو رفت. مردم هم با چراغ و فانوس به دنبال او رفتند. ديو تا کفشها را ديد گفت: 'اين همان کفشهائى است که من مىخواستم' و بعد يکى از سرهايش را کنار کشيد و کمى از نور آفتاب به شهر تابيد و مردم با خوشحالى زياد کفشدوز را روى دست گرفتند. ولى کفشدوز گفت: 'اين کفشها را شاگرد من دوخته' . مردم هر چه گشتند شاگرد کفشدوز را نيافتند. ملکجمشيد با همان لباس و قيافه به دکان خياطى رفت و گفت: 'برادر من غريبم و براى نان درآوردن مىخواهم پيش تو کار کنم' . مرد خياط قبول کرد و ملکجمشيد در آن دکان مشغول به کار شد.

 

روزى از روزها ملکجمشيد از خياط پرسيد: 'برادر چرا هواى اين شهر تاريک است؟' خياط آهى کشيد و گفت: 'ديو خودخواهى در اين شهر زندگى مىکند که مقابل آفتاب را گرفته و هفت سر دارد اين ديو براى کنار رفتن از مقابل آفتاب هفت شرط دارد که يکى از آنها را پسر ناشناسى که پيش کفشدوز کار مىکرد انجام داد و ديو يک سرش را کنار کشيد ولى کسى نمىتواند شرطهاى ديگر اين ديو را انجام دهد' . ملکجمشيد گفت: 'شرطهاى ديگر اين ديو چيست؟' خياط گفت: 'فقط مىدانم که اين ديو پيراهنى مىخواهد که در آن جاى سوزن نباشد اما مگر چنين پيراهنى را مىشود دوخت؟' ملکجمشيد گفت: 'اى برادر تو فردا پيش ديو برو و بگو پيراهن را براى او خواهى برد' . خياط گفت: 'پسرم مگر ديوانه شدى که چنين حرفى را مىزنى اگر نتوانيم به عهد خود وفا کنيم ديو ما را نابود مىکند' . ملکجمشيد گفت: 'تو برو به ديو بگو من فردا پيراهن را آماده مىکنم' . خبر در تمام شهر پيچيد که خياط مىخواهد پيراهن ديو را بدوزد. فردا صبح مقابل دکان خياطى پر از مردم بود که منتظر ديدن پيراهن عجيب بودند. شب ملکجمشيد بعد از رفتن خياط شمعى روشن کرد و پر عقاب را روى آن گرفت.

 

عقاب حاضر شد و ملکجمشيد پيراهن را از او خواست. عقاب در چند لحظه پيراهن را آماده کرد و به ملکجمشيد داد. ملکجمشيد پيراهن را در دکان گذاشت و از آنجا فرار کرد. لباسهاى ديگرى پوشيد و با مردم مقابل دکان ايستاد. خياط با ترس دکان را باز کرد و پيراهن را در آنجا ديد آن را برداشت و پيش ديو رفت. و ديو بعد از گرفتن پيراهن يکى ديگر از سرهايش را از برابر آفتاب کنار کشيد و شهر کمى روشنتر شد. مردم خيلى خوشحال شدند ولى هر چه به دنبال پسر ناشناس گشتند او را پيدا نکردند. بعد از مدتى ملکجمشيد پيش آسيابانى رفت و از او خواست کارى به او بدهد. آسيابان قبول کرد و ملکجمشيد مشغول به کار شد. روزى از روزها ملکجمشيد و آسيابان در کنار آسيا نشسته بودند و حرف مىزدند. ملکجمشيد گفت: 'پدر چرا هواى اين شهر تاريک است؟' آسيابان همان حرفهاى کفشدوز و خياط را زد و گفت که پسر ناشناسى دو تا از خواهشهاى ديو را انجام داده و قسمتى از شهر را روشن کرده ولى حيف که ديگر کسى نمىتواند شرطهاى ديگر اين ديو را انجام دهد. ملکجمشيد گفت: 'مگر شرط ديگر اين ديو چيست؟' آسيابان گفت: 'فقط مىدانم که اين ديو آسيابى مىخواهد که بدون دستور آفتاب و باد و آب کار کند ولى چه کسى مىتواند چنين آسيابى درست کند' . ملکجمشيد گفت: 'اى پدر غمگين نباش. فردا پيش ديو برو و به او بگو آسياب او حاضر خواهد شد' . آسيابان قبول نکرد ولى ملکجمشيد گفت: 'حتماً آسياب را درست مىکنم' . فردا صبح باز تمام مردم در برابر آسياب نشسته بودند و منتظر ديدن آسياب عجيب بودند. آسيابان که ملکجمشيد را شناخته بود و مىدانست که او همان دوزنده کفش و پيراهن است، امشب موقع رفتن در آسياب را از پشت چفت و کلون انداخت تا ملکجمشيد نتواند فرار کند. شب ملکجمشيد پر عقاب را بيرون آورد و ديد يک پر بيشتر ندارد و اگر آن را بسوزاند ديگر نمىتواند او را ببيند اما چون به آسيابان قول داده بود ناچار شد پر را در شعله شمع بسوزاند و از عقاب بخواهد آن آسياب را براى او بياورد. عقاب رفت و با آسياب عجيبى برگشت.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ملک جمشيد (۴)

 

اين آسياب به دور خود مىچرخيد و گندمهائى را که معلوم نبود از کجا بيرون مىآيد آرد مىکرد و مىريخت. ملکجمشيد خيلى خوشحال شد و گفت: 'اى عقاب مهربان اين آخرين زحمتى بود که به تو دادم چون پرهاى تو تمام شده و ديگر نمىتوانم تو را ببينم از تو خداحافظى مىکنم' . عقاب گفت: 'تو پسر شجاع و مهربانى هستى و من يک پر ديگر به تو مىدهم... هر وقت مشکلى داشتى مرا خبر کن' . ملکجمشيد تشکر کرد و پر را در جيب خود گذاشت. عقاب رفت و ملکجمشيد بهطرف در رفت که آن را باز کند و فرار کند ولى ديد در از پشت بسته است چارهاى نداشت و همانجا خوابيد. صبح آسيابان به مردم گفت که اين پسر ناشناس و نجاتدهنده شهر ما حالا در آسياب من است و مردم که خيلى مىخواستند او را ببينند بهطرف آسياب آمدند و ملکجمشيد را به همراه خود به کوه پيش ديو بردند. ديو به ديدن آسياب گفت: 'اين همان آسيابى است که من مىخواستم چه کسى اين را درست کرده است؟' آسيابان ملکجمشيد را به ديو نشان داد. ديو قهقهاى زد و گفت: 'آهان من اين جوان را مىشناسم او بزرگترين دشمن يعنى ديو سياه را کشته است' . اى جوان من بهخاطر تو از مقابل آفتاب کنار مىروم تا شهر روشن شود تو هم هر خواهشى دارى از من بکن.

 

 

ملکجمشيد گفت: 'اى ديو شنيدهام تو جام جهاننمائى دارى در آن جام نگاه کن و بگو ببينم کشور من در کدام جهت است' . ديو نگاهى به جام کرد و گفت: 'بهطرف طلوع آفتاب برو به شهر خود برس' . ملکجمشيد از ديو تشکر کرد و ديو نعرهزنان بهطرف آسمان رفت. هواى شهر روشن شد و مردم جشن و پايکوبى راه انداختند. حاکم شهر ملکجمشيد را به دربار خود برد و از او پذيرائى کرد ولى ملکجمشيد که عجله داشت که هر چه زودتر خود را به دلشاد برساند در آنجا نماند و بهطرف طلوع آفتاب روان شد. رفت و رفت و رفت تا روزى خسته و بىحال در پاى درختى ايستاد و خوابيد. بعد از مدتى ملکجمشيد از صدا چند نفر بيدار شد. ديد کالسکهاى در کنار درخت ايستاده و آدمهائى زير درخت نشستهاند و حرف مىزنند. همين که ملکجمشيد بيدرا شد آنها پرسيدند: 'اى جوان چرا اينجا خوابيدهاي؟' ملکجمشيد گفت: 'مسافرم و روانه شهر خودم هستم' . پرسيدند کدام شهر؟ ملکجمشيد اسم شهر خود را گفت و آنها گفتند ما هم به آن شهر مىرويم تا مسابقه بزرگ را ببينيم. ملکجمشيد پرسيد مسابقه بزرگ چيست؟ آنها گفتند در حرامسراى شاه دخترى زيبائى زندگى مىکند که نامزد پسر جوانمرگ پادشاه اين شهر است. جوانها براى اينکه دختر را به عقد خود درآورند مسابقه بزرگى مىدهند و هر کس پيروز شد اين دختر مال او خواهد بود و اگر کسى نتواند تمام شرطهاى مسابقه را ببرد پادشاه دختر را براى خودش عقد مىکند. ملکجمشيد که فهميد داستان از چه قرار است گفت: 'اى برادران مرا هم با خود ببريد' .

 

 

اما آنها گفتند ما در کالسکه جا نداريم و اسبها هم نمىتوانند بيشتر از اين سنگينى آدمها را تحمل کنند. آنها رفتند و ملکجمشيد تنها ماند. ملکجمشيد مىدانست که اگر پاى پياده برود به شهر نخواهد رسيد و براى آخرين بار پر عقاب را آتش گرفت و عقاب حاضر شد. ملکجمشيد داستان را گفت و از عقاب خواهش کرد که او را به شهر برساند. عقاب گفت: 'تو مقدارى گوشت و آب حاضر کن و سوار من شو هر وقت گفتم آب، گوشت به من بده و هر وقت گفتم گوشت، آب به من بده' . ملکجمشيد روباهى را شکار کرد و در پوستش آب ريخت و گوشتش را با شمشير تکهتکه کرد و بر پشت عقاب سوار شد. رفتند و رفتند و رفتند تا دور نماى شهر معلوم شد. عقاب گفت: 'آب' ملکجمشيد نگاه کرد ديد تمام گوشتها را عقاب خورده و ديگر گوشتى باقى نمانده است، آرام قسمتى از گوشت ران خود را بريد و به عقاب داد. به کنار شهر رسيدند و ملکجمشيد از پشت عقاب پايين آمد و خداحافظى کرد. عقاب پرواز نکرد و همچنان ايستاده بود. ملکجمشيد گفت: 'اى عقاب مهربان چرا پرواز نمىکني؟' عقاب گفت: 'مىخواهم اول تو بروى و من بعد از تو پرواز کنم' . ملکجمشيد راه افتاد و دو سه قدم نرفته بود که عقاب گفت: 'اى پسر مهربان چرا پايت مىلنگد؟' ملکجمشيد که نمىخواست عقاب بفهمد گفت: 'پايم کمى زخم دارد و نمىتوانم خوب راه بروم' . عقاب گفت: 'اى جوان دروغ نگو تو گوشت پايت را بريدى و به من دادي' . بعد عقاب گوشت پاى ملکجمشيد را که در دهان داشت بيرون آورد و آن را به پاى ملکجمشيد گذاشت و مقدارى از آب دهان خود را روى زخم زد و پاى ملکجمشيد خوب شد. عقاب خداحافظى کرد و رفت و ملکجمشيد بهطرف شهر روان شد. چيزى به شروع مسابقه نمانده بود و ميدان پر از مردم شده بود. حاکم و پسرهايش در جايگاه مخصوص نشسته بودند و منتظر شروع مسابقه بودند. مسابقه شروع شد و اول دوازده چوب بزرگ را در وسط ميدان گذاشتند. داوطلبها يکىيکى وارد ميدان مىشدند و چون نمىتوانستند چوبها را به دو نيم کنند برمىگشتند. آخر از همه ملکمحمد و ملکاحمد آمدند و هيچيک نتوانستند چوبها را بشکنند.

 

وقتى همه ساکت شدند جارچىها جار زدند کس ديگرى نيست؟ ما مىخواهيم چوبها را جمع کنيم که ناگهان ملکجمشيد در حاليکه لباس پاره و کهنهاى پوشيده بود داخل ميدان شد. مردم شروع کردند به خنديدن و مسخره کردن پسر گدائى که براى تصاحب دلشاد حاضر به مسابقه شده بود ولى ملکجمشيد چوبها را يکىيکى از وسط دو نيم مىکرد و هر يک را بهطرفى مىانداخت. صداى تشويق مردم تمام ميدان را پر کرده بود و حاکم و پسرهايش با تعجب به يکديگر نگاه مىکردند. مسابقه دوم جنگ با شيرى وحشى بود که هيچيک جرأت نکردند داخل ميدن شوند فقط ملکجمشيد بود که با شمشير خود سر شير را از تنش جدا کرد. حاکم خيلى عصبانى شده بود و مىدانست اگر اين پسر مسابقه را هم ببرد مجبور است دلشاد را به او بدهد. مسابقه سوم پاره کردن زنجيرهائى بود که به گردن و دست و پاى داوطلب مىبستند. آدمهاى کمى در اين مسابقه داوطلب شدند و حتى ملکمحمد و ملکاحمد هم نتوانستند داخل ميدان شوند و وقتىکه جارچىها مىخواستند زنجيرها را جمع کنند ملکجمشيد وارد ميدان شد و زنجيرها را با زور بازوى خود پاره کرد. حاکم ديگر مجبور شد دلشاد را به ملکجمشيد بدهد. امر کرد اين پسر ژندهپوش را به جايگاه بياوريد. وقتى ملکجمشيد به جايگاه رسيد دلشاد فريادى کشيد و خود را به آغوش ملکجمشيد انداخت. حاکم نيز پسر خود را شناخت و برادرهايش از خجالت نمىتوانستند سرشان را بالا بگيرند. همان روز عروسى مفصلى براى ملکجمشيد و دلشاد برپا کردند و تمام شهر و ولايت را چراغانى کردند. حاکم ملکجمشيد را جانشين خودش کرد و تمام کشور را به او بخشيد.

 

- ملک جمشيد

- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول

ـ ص ۱۷۲ - گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازي - انشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۷۵

- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان

ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...