irsalam ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ لیست اشعار در مجموعه از دریچه ماه مرحوم فریدون مشیری دماوند ببند پنجره را گل و گلوله سیمرغ و تهمتن تا دریا جامه دران پرچم ظفر ای خوش ترین ترانه دریغ مژدگانی اندوه پیوند با جهان هستی در جستجوی عدالت شراب ارغوانی زنده اند داستان امام خواجه به نیشابور پیوند جان کوهیاران شیران و کبوتران زبان آتش و آهن قهقهه مرگ نرگس آفرین رستگاری تا قله با صلیب در دوزخ زمانه هرگز نمی پرسم سرنوشت آواز خورشید تبسم نوروز درد فراق نسیم رهایی با امواج پوزش آتش دلداری نویدهای امید بغض خاموشی از دریچه ماه شادی دوست آزاده قدرت اهریمنی بوم پیمان از ازل تا ابد پرتو تابان پیچک البرز با خون شعرهایم دریاچه قو بانوی رویاهای من آشتی! آشتی! اقیانوس غم این نیز بگذرد دست هایش دیگر نیست کوهک بر بالین خرمشهر شکرانه رهایی و پرواز در آسیاب جهان برگ های سوخته پرواز و فرود گریه خاموش بهار سرخ شب آخر (۲) زنده با آرزو منبع : Fereydoon Moshiri :: Poems :: فريدون مشيري نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ رستگاری از تو ميپرسم، اي اهورا ميتوان در جهان جاودان زيست؟ (ميرسد پاسخ از آسمانها): - هر كه را نام نيكو بماند، جاوداني است از تو ميپرسم، اي اهورا تا به دست آورم نام نيكو بهترين كار در اين جهان چيست؟ (ميرسد پاسخ از آسمانها): - دل به فرمان يزدان سپردن مشعل پر فروغ خرد را سوي جانهاي تاريك بردن از تو ميپرسم، اي اهورا چيست سرمايه رستگاري؟ (ميرسد پاسخ از آسمانها): - دل به مهر پدر آشنا كن دين خود را به مادر ادا كن اي پدر، اي گرانمايه مادر جان فداي صفاي شما باد با شما از سر و زر چه گويم هستي من فداي شما باد! با شما، صحبت از «من» خطا رفت من كه باشم؟ بقاي شما باد! اي اهورا من كه امروز، در باغ گيتي چون درختي همه برگ و بارم رنجهاي گران پدر را با كدامين زبان پاس دارم سر به پاي پدر ميگذارم جان به راه پدر ميسپارم ياد جان سوختنهاي مادر لحظهاي از وجودم جدا نيست پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را قدر يك موي مادر بها نيست او خدا نيست، اما وفايش كمتر از لطف و مهر خدا نيست..... نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ پوزش گفته بود پيش از اينها: دوستي ماند به گل دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است در ضمير يكدگر باغ گل روياندن است گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست باغبانش، رنج تا گل بردمد گفته بودم گر به بار آيد درست زندگي را چون بهشت تازه، عطرافشان و گلباران كند گفته بودم، ليك، با من كس نگفت خاك را از ياد بردي! خاك را لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ بذرهاي آرزويي پاك را آب و خورشيد و نسيم و مهر را زانچه ميبايست افزون داشتم شوربختي بين كه با آن شوق و رنج « در زمين شوره سنبل» كاشتم! - گل؟ چه جاي گل، گياهي برنخاست در پي صد بار بذرافشانيام باغ من، اينك بيابان است و بس وندر آن من مانده با حيرانيام! پوزشم را ميپذيري، بيگمان عشق با اين اشكها، بيگانه نيست دوستي بذريست، اما هر دلي درخور پروردن اين دانه نيست. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ پرتو تابان در آن ستاره كسيست كه نيمه شبها همراه قصههاي من است ستارههاي سرشك مرا، كه ميبيند به رمز و راز و نگاه و اشاره ميپرسد كه آن غبار پريشان چه جاي زيستن است؟ در آن ستاره كسيست كه در تمامي اين كهكشان سرگردان چو قتلگاه زمين، دوزخي نديده هنوز چنين كه از لب خاموش اشك او پيداست ميان دوزخيان نيز، كارگاه قضا شكستهبالتر از ما نيافريده هنوز! در آن ستاره كسيست كه نيك ميبيند نه سرخي شفق، اين خون بيگناهان است كه همچو باران از تيغهاي كين جاريست نه بانگ هلهله، فرياد دادخواهان است كه شعلهوار به سرتاسر زمين جاريست نه پايكوبي و شادي كه جنگ تن بهتن است همه بهانه دين و فسانه وطن است شرار فتنه درين جا نميشود خاموش كه تيغها همه تازه است و كينهها كهن است. هجوم وحشي اهريمنان تاريكيست ز بام و در، كه به خشم و خروش ميبندند به روي شبزدگان روزن رهايي را سيهدلان سمتگر به قهر تكيه زدند به زير نام خدا مسند خدايي را چنين كه پرتو مهر به خانه خانه اين ملك ميشود خاموش دگر به خواب توان ديد روشنايي را ميان اين همه جان به خاك غلتيده چگونه خواب و خورم هست؟! شرم ميكشدم چگونه باز نفس ميكشم، نميدانم. چگونه در دل مردابهاي حيرت خويش صبور و ساكت و دلمرده، زنده ميمانم؟! شبانگهان كه صفير گلوله تا دم صبح هزار پاره كند لحظه لحظه خواب مرا خيال حال تو، اي پاره پاره خفته به خاك به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا تنت، كه جاي به جا، چشمه چشمه خون شد به رنگ چشمه خون كرد آفتاب مرا در آن ستاره كسيست كه جز نگاه پريشان او درين ايام كسي نميدهد از آسمان جواب مرا به سنگ حادثه، گر جام هستي تو شكست فروغ جان تو با جان اختران پيوست هميشه روح تو در روشني كند پرواز هميشه هر جا شمع و چراغ و آينه هست هميشه با خورشيد هميشه با ناهيد هميشه پرتويي از چهره تو تابد باز در آن ستاره كسيست كه نيك ميداند سپيدهدمها شرمندهاند از اين همه خون كه تا گلوي برادركشان دلسنگ است يكي نميبرد از ميان خبر به خدا كه بين امت پيغمبران او جنگ است يكي نميكند از بام كهكشان فرياد كه جاي مردم آزاده در زمين تنگ است در آن ستاره كسيست چون من، نشسته كنار دريچه، تنهايي دل گداختهاي، جان ناشكيبايي كه نيمه شبها همراه غصههاي من است در آن ستاره، من احساس ميكنم، همه شب كسي به ماتم اين خلق، در گريستن است. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ البرز البرز سالخورده، مانند زال زر موي سپيد را افشانده تا كمر رنجيده از سپهر برتافته نگاه خود از روي ماه و مهر بر زير پاي خويش ميافكند نگاه بر چهره گداخته، سيلاب اشك را شايد به بيگناهي خود ميكند گواه سيمرغ سالهاست كه از بام قلههايش پرواز كرده است پرهاي چارهگر را همراه برده است فر هما كه بر سر او سايه ميفكند اورنگ خويش را به كلاغان سپرده است! در زير پاي او قومي ستمكشيده، پريشان و تيرهروز در چنگ ناكسان تبهكار كينهتوز جان ميكند هنوز! اين قوم سرفراز غرورآفرين، دريغ ديريست كز تهاجم دشمن، فريب دوست! چون لشكري رها شده، از هم گسيخته! جمعي به دار شده، جمعي گريخته! وان همت و غرور فلكساي قرنها بر خاك ريخته! وين جمع بازمانده گم كرده اصل خويش خو كرده با حقارت تسليم نوميد و ناتوان دربند آب و نان! البرز سالخورده، افسرده و صبور جور سپهر را بر جان دردمندش هموار ميكند گاهي نظر در آينه قرنهاي دور گاهي گذر به خلوت پندار ميكند: - «آيا كدام تندر، اين جمع خفته را بيدار ميكند؟ آيا كدام رستم، افراسياب را در حلقه كمند گرفتار ميكند؟ آيا كدام كاوه، ضحاك را به دار نگونسار ميكند؟ آيا كدام بهرام، آيا كدام سام، آيا كدام گمنام؟...» البرز سالخورده در پيچ و تاب گردش ايام، رنجيده از سپهر برتافته نگاه خود از روي ماه و مهر بر زير پاي خويش ميافكند نگاه، تا كي طلايهدار رهايي رسد ز راه؟ نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۸۹ با خون شعرهايم با ديدگان بسته، در تيرگي رهايم اي همرهان كجاييد؟ اي مردمان كجايم؟ پر كرد سينهام را فرياد بي شكيبم با من سخن بگوييد اي خلق، با شمايم! شب را بدين سياهي، كي ديده مرغ و ماهي اي بغض بيگناهي بشكن به هايهايم سرگشته در بيابان، هر سو دوم شتابان ديو است پيش رويم، غول است در قفايم بر تودههاي نعش است پايي كه ميگذارم بر چشمههاي خون است چشمي كه ميگشايم در ماتم عزيزان، چون ابر اشكريزان با برگ همزبانم، با باد هنموايم آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند تيغ است بر گلويم، حرفيست با خدايم سيلابههاي درد است رمزي كه مينويسم خونابههاي رنج است شعري كه ميسرايم چون ناي بينوا، آه، خاموش و خسته گويي مسعود سعد سلمان، در تنگناي نايم اي همنشين ديرين، باري بيا و بنشين تا حال دل بگويد، آواي نارسايم شبها براي باران گويم حكايت خويش با برگها بپيوند تا بشنوي صدايم ديدم كه زردرويي از من نميپسندي من چهره سرخ كردم با خون شعرهايم روزي از اين ستمگاه خورشيدوار بگذر تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآيم. نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .