رفتن به مطلب
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید ×
انجمن های دانش افزایی چرخک
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید

گزیده اشعار مجموعه نوایی هماهنگ باران فریدون مشیری


ارسال های توصیه شده

نوایی هماهنگ باران

 

fmpcbk22.jpg

 

 

در برابر شب

ابراز عشق

رنگین کمان

بر فراز ستاره

بهاری دیگر

در بهشت دوزخیان

رمز آسودگی

عقاب

بوی عشق

مرثیه های غروب

در پی هر خنده

در پی هر گریه

نه آوا نه ترنم

عدالت

شادی

ای امید!

مهار مهر

گام نخستین

اسرار در اسرار

دست عدل

چشم دل

آسمان با من است

غزلی در بهار

پنجره ای بر غروب

این آتش سوزنده

مانند خورشید

یادآوران

هر چه زیبایی و خوبی

پارسی

صدهزاران جان

یک آسمان نگاه

کیست...؟ آیا کیست...؟

در صحرای بردباری

با ماه

فریاد شوق

اشک پنهان

کوچ یا سفر

شبانه های شباهنگ

شفق

نوروز

افسوس بر خویش

شعله در قفس

آیینه قهر روزگاران

طاعون

فرمان پیر ما

محال پرست

پیمان زندگی

خوان هشتم

گل های بی گناه

از دام تا قفس

بیژن و منیژه در زمان دیگر

با یاد کوچه

این شعر شکسته بسته

روی بر دیوار

بیگانه

طاووس کوهسار

گل باغ اشتیاق

تسلیم

دعا

پهلوانان

سیمای آسمانی حق

ناکجا

پلید

فرعون

نوایی هماهنگ باران

نور عشق

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بوي عشق

 

شب، همه دروازه هايش باز بود

آسمان چون پرنيان ناز بود

 

گرم، در رگ هاي ما، روح شراب

همچو خون مي گشت و در اعجاز بود

 

با نوازش هاي دلخواه نسيم

نغمه هاي ساز در پرواز بود

 

در همه ذرات عالم، بوي عشق

زندگي لبريز از آواز بود

 

بال در بال كبوترهاي ياد

روح من در دوردست راز بود

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

مرثيه هاي غروب

 

 

با ياد مهدي اخوان ثالث

 

افق ميگفت: - « آن افسانه گو

-«آن افسانه گوي شهر سنگستان،

به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارت گو»

سفر كرده ست

شفق ميگفت:

«من ميديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،

ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كرده ست.»

 

سپيدار كهن پرسيد:

- «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»

صنوبر گفت:

- «توفاني گرانتر زانچه او ميخواست،

پيرامون او برخاست

كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»

سپاه زاغها از دور پيدا شد

سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكم فرما شد.

 

پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق،

آرام و غمگين خواند:

-«دريغ از آن سخن سالار

كه جان فرسود، از بس گفت تنها

درد دل با غار... !»

توانم گفت او قرباني غمهاي مردم شد

صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،

همچون ابر،

رخسار افق را تيره ميكردند، كمكم محوشد، گم شد!

 

گل سرخ شفق پژمرد،

گوهرهاي رنگين افق را تيرگي ها برد

صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد

(چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست:

-«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد

كه اين دلمرده شهر مردمانش سنگ را

زان خواب جاوديي برانگيزد.»

 

پس از آن، شب فرو افتاد و با شب

پرده سنگين تاريكي، فراموشي

پس از آن، روزها، شبها گذر كردند

 

سراسر بهت و خاموشي

پس از آن، سال هاي خون دل نوشي

 

هنوز اما، شباهنگام

شباهنگان گواهانند

كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان

بسان جويباري جاودان جاريست...

 

مگر همواره بهرامان ورجاوند، مينالند، سر درغار

«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در پي هر خنده...

 

 

 

خنده را تا ياد دارم، شاد و شيرين و شكرريز است

چهره هايي هست اما اين زمان

پيش چشم ما و پيرامونمان

خنده هاشان شوم و تلخ و نفرتانگيز است

 

خنده پيروزي يغماگران

سنگدل جمعي كه ميخندند خوش،

بر گريههاي ديگران!

غافلاند اينان كه چشم روزگار

با سرانجام چنين خوش خنده هايي آشناست

گريه هايي در پي اين خنده هاست!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در پي هر گريه

 

 

 

من، بر اين ابري كه اين سان سوگوار

اشك بارد زار زار

دل نميسوزانم اي ياران، كه فردا بي گمان

در پي اين گريه ميخندد بهار.

 

ارغوان ميرقصد، از شوق گل افشاني

نسترن ميتابد و باغ است نوراني

بيد، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست

گريه كن! اي ابر پربار زمستاني

گريه كن زين بيشتر، تا باغ را فردا بخنداني!

 

گفته بودند از پس هر گريه آخر خنده ايست

اين سخن بيهوده نيست

زندگي مجموعه اي از اشك و لبخند است

خنده شيرين فروردين

بازتاب گريه پربار اسفند است.

 

اي زمستان! اي بهار

بشنويد از اين دل تا جاودان اميدوار:

گريه امروز ما هم، ارغوان خنده ميآرد به بار

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عدالت

 

 

گفت روزي به من خداي بزرگ

نشدي از جهان من خشنود!

 

اين همه لطف و نعمتي كه مراست

چهره ات را به خنده اي نگشود!

 

اين هوا، اين شكوفه، اين خورشيد

عشق، اين گوهر جهان وجود

 

اين بشر، اين ستاره، اين آهو

اين شب و ماه و آسمان كبود!

 

اين همه ديدي و نياوردي

همچو شيطان، سري به سجده فرود!

 

در همه عمر جز ملامت من

گوش من از تو صحبتي نشنود!

 

وين زمان هم در آستانه مرگ

بي شكايت نميكني بدرود!

 

گفتم: آري درست فرمودي

كه درست است هرچه حق فرمود

 

 

خوش سرايي ست اين جهان، ليكن

جان آزادگان در آن فرسود

 

جاي اينها كه بر شمردي، كاش

در جهان ذرهاي عدالت بود.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شادي

 

 

 

غم دنيا نخواهد يافت پايان

خوشا در بر رخ شادي گشايان

 

خوشا دلهاي خوش، جانهاي خرسند

خوشا نيروي هستي زاي لبخند

 

خوشا لبخند شادي آفرينان

كه شادي رويد از لبخند اينان

 

نميداني- دريغا- چيست شادي

كه ميگويي: به گيتي نيست شادي

 

نه شادي از هوا بارد چو باران

كه جامي پر كني از جوي باران

 

نه شادي را به دكان ميفروشند

كه سيل مشتري بر آن بجوشند

 

چه خوش فرمود آن پير خردمند

وزين خوشتر نباشد در جهان پند

 

اگر خونين دلي از جور ايام

« لب خندان بياور چون لب جام»

 

 

به پيش اهل دل گنجيست شادي

كه دستاورد بيرنجي ست شادي

 

به آن كس ميدهد اين گنج گوهر

كه پيش آرد دلي لبخندپرور

 

به آن كس ميرسد زين گنج بسيار

كه باشد شادماني را سزاوار

 

نه از اين جفت و از آن طاق يابي

كه شادي را به استحقاق يابي

 

جهان در بر رخ انسان نبندد

به روي هر كه خندان است خندد

 

چو گل هرجا كه لبخند آفريني

به هر سو رو كني لبخند بيني

 

چه اشكت هم نفس باشد، چه لبخند

ز عمرت لحظه لحظه ميربايند

 

گذشت لحظه را آسان نگيري

چو پايان يافت پايان مي پذيري

 

مشو در پيچ و تاب رنج و غم گم

به هر حالت تبسم كن، تبسم!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گام نخستين

 

با من سخن ميگويد اين بيد كهنسال

ميبيندم سرگشته و برگشته احوال

اين چهره در گيسو نهفته

اين در گذرگاه زمان، با رهگذاران

روزي هزاران قصه ناگفته، گفته.

 

گر گوش جانت هست هر برگش زباني ست

با هر زبانش داستاني ست

من هر سحر مي خوانمش، چونان كتابي

مي تابد از او در وجودم آفتابي

هر روز در نور و نسيم بامدادان

با اولين لبخند خورشيد

با من سخن مي گويد اين بيد:

«ميداني، اي فرزند، روزي، روزگاري

فرمان پاك اورمزدت كارفرما

آيين مهرت رهنما بود؟

نيروي تدبير تو، نور دانش تو

بر نيمي از روي زمين فرمانروا بود؟

 

انديشه نيكت چو خورشيدي فرا راه

گفتار نيكت، پرتوي از جان آگاه

كردار نيكت، سروري را رهگشا بود

 

آن روزگاران كهن را ياد داري؟

مي بيني اكنون در چه حالي، در چه كاري؟

مي داني آيا تخت و ايوانت كجا بود؟

 

اي مانده اينك، بسته در زنجير تحقير

زنجير تقدير

زنجير تزوير

زنجير...

كي جان آزادت به دوران هاي تاريخ

با اين همه خواري، زبوني آشنا بود؟

 

افسوس، افسوس

زهر سياه نااميدي

اين قوم را مسموم كرده ست

احساس شوم ناتواني

آن عزم چون پولاد را چون موم كرده ست

 

ديري ست دلها و روانها

از پرتو خورشيد دانش دور مانده ست

وان ديده در هر زبان بيدار، انگار

دور از جهان روشنايي، كور مانده ست

 

زنجير صد بندت بر اندام است هرچند

هرچند مي سايد تو را زنجير صد بند

هرچند دشمن

مانند بيژن در بن چاهت نشانده ست

بيرون شدن زين هفت خوان را چاره مانده ست

 

گام نخستين: همتي در خود برانگيز

برخيز! در دامان فردوسي بياميز

شهنامه او مينمايد گوهرت را

انديشه او ميگشايد شهپرت را

 

جانداري او ميره اند جانت از رنج

يكبار ديگر بر مي افرازي سرت را

 

فردوسي، اين داناي بيناي بشردوست

باغ خرد را در گشودهست

در مكتب «دانا تواناست»

راه رهايي را نمودهست

در هر ورق نيروي دانش را ستوده ست

 

شهنامه اش، آزادگي را زادگاه است

آزادگان پاک جان را زاد راه است

نيكي، درستي، مهر، پاكي، مكتب اوست

ناداني و سستي، كژي، انديشه بد

در پيشگاه او گناه است

 

بر رسم و راه داد ميخواهد جهان را

همواره سوي داد خواند مردمان را

دشت سخن را طبع سرشارش سمند است

پندي اگر ميبايدت دنياي پند است

هرگز نه اهل ماتم و تسليم و خواري

هرگز نه اهل ناله و نفرين و زاري

حتي در آن دوران كه پيري مستمند است

سوي پديد آرنده گردون گردان

چون رعد، فريادش بلند است!

 

خورشيد شعرش، خون تازهست

در پيکر پژمرده تو

گفتار نغزش نور و نيروست

در هستي سردرگريبان برده تو!

برخيز! در دامان فردوسي بياويز

گام نخستين است و گام آخرين است

راهي كه از چاهت برون آرد همين است.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نور عشق

 

 

 

رهروان كوي جانان سرخوش اند

عاشقان در وصل و هجران سرخوش اند

 

جان عاشق، سر به فرمان ميرود

سر به فرمان سوي جانان مي رود

 

راه كوي مي فروشان بسته نيست

در به روي باده نوشان بسته نيست

 

باده ما ساغر ما عشق ماست

مستي ما در سر ما عشق ماست

 

دل ز جام عشق او شد مي پرست

مست مست از عشق او شد مست مست

 

ما به سوي روشنايي مي رويم

سوي آن عشق خدايي مي رويم

 

دوستان! ما آشناي اين رهيم

مي رويم از اين جدايي وارهيم

 

نور عشق پاك او در جان ما

مرهم اين جان سرگردان ما

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...