irsalam ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۹۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر، ۱۳۹۰ جمجمک برگ خزون جُمجُمَك برگ خزون مادرم زینب خاتون قامتش عین كمون از كمون خمیده تر روزبه روز تكیده تر غصه داره غصه دار بی قراره بی قرار میگه مرتضی میاد میگه مرتضی میاد جمجمك برگ خزون بیبی جون و آقا جون جفتشون وقت اذون دستُ بالامی برن از بابا بیخبرن پس چی شد بچة ما كِی خبر ازش میاد؟ كِی خبر ازش میاد؟ جمجمك برگ خزون باباجونش باباجون سروصورت پرخون توی كربلای پنچ خاك شده عین یه گنج گولّه خورد توی سرش توی خاك سنگرش گم شده دیگه نمیاد پسرش بابا میخواد جمجمك برگ خزون یه پلاك یه استخون از تو خاك اومد برون دو كیلو كُلِّ بدن به مامان نشون دادن مامانم جیغ زدش بابا رو بغل زدش هی زدش ناله و داد «راضیاَم هر چی بخواد راضیاَم هر چی بخواد» جمجمك برگ خزون آدما، پیر و جوون دلشون یه آسمون تو سر و سینه زدن دست به دست هم دادن تا مشایعت كنن همه بیعت بكنن «یاعلی قلب توشاد ما مُرید و تو مراد ما مُرید و تو مراد» ابولفضل سپهر نقل قول لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .