رفتن به مطلب
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید ×
انجمن های دانش افزایی چرخک
لطفا جهت استفاده از تمام مطالب ثبت نام کنید

خلاصه قصه کودکانه دماغ دکمه ای


irsalam

ارسال های توصیه شده

خلاصه قصه دماغ دکمه ای

دختر بچه با خوشحالی و تعجب در رو باز کرد و رفت پیش مادربزرگش و گفت : «یه جایی رفتیم که اسمش نانیبا بود . روزی که داشتیم از اون جا بر می گشتیم همه با انگشتاشون ...» مادربزرگ در حالی که جمله نوه اش را کامل می کرد گفت : «دماغشون رو فشار می دادن تا صاف بشه ، مثل دکمه .» مادربزرگ شروع کرد به تعریف یک قصه

11.gif

***

پسری در سرزمین تانیبا زندگی می کرد که هر چه بزرگ و بزرگ تر می شد تمام اعضای بدنش رشد می کرد به جز دماغش . دماغش ، که گرد و صورتی و کوچک مانده بود ، مثل یک دکمه بود ؛ به خاطر همین همیشه تنها بود و دوستی نداشت و غضه می خورد .

12.gif

یک روز اتفاق وحشتانکی افتاد و جادوگر خبیث تانیبا شاه و ملکه سرزمین رو طلسم کرد و بالای یک برج شیشه ای زندانی کرد . جادوگر خبیث فرمانروای تانیبا شد و همه چیز تاریک و سرد و سیاه شد . همه گل ها پژمردند و همه از ترس در گوشی صحبت می کردند و ... . دماغ دکمه ای هم توی قصر مجبور بود برای جادوگر خبیث کار کنه .

یه شب دماغ دکمه ای صداهای وحشتناکی شنید . تولد جادوگر خبیث بود و داشت برای خودش با صدای بد و بلندش شعر می خوند . دماغ دکمه ای با ترس و لرز و صدای آروم بعد از تبریک تولد جادوگر خبیث گفت : « شما باید خیلی باهوش باشید ، چون هیچ کس نمی تونه راهی برای شکست شما و نجات پادشاه و ملکه پیدا کنه . »

 

13.gif

 

جادوگر هم گفت : «البته که نمی تونن . مگر اینکه چیزی به من نشون بدن که قبلا کسی ندیده باشه که نمی تونند . چون به محض این که اون رو پیدا می کردن ، می دیدنش .»

دماغ دکمه ای تمام شب رو فکر کرد و صبح روز بعد با یک سیب رفت پیش جادوگر خبیث و گفت : « سرورم ، مایلم این سیب را به شما تقدیم کنم .» جادوگر خبیث تعجب کرد و با عصبانیت سیب رو گرفت . با خودش گفت حتما جواهری در سیب پنهان شده و چاقو رو برداشت و سیب رو از وسط نصف کرد و با دقت به دو نیمه آن نگاه کرد .

14.gif

جادوگر گفت : « چی ؟ کوچولوی بدجنس ، این جا که چیزی نیست . »

جادوگر خبیث به درون سیب نگاه کرده بود ؛ چیزی که هیچ کس قبلا از آن ندیده بود . طلسم جادوگر باطل شد و از بین رفت . پادشاه و ملکه هم آزاد شدند .

***

بعد از اون پادشاه و ملکه دماغ دکمه ای رو به قصر بردند و دستور دادند که همه ، روز تولد دماغ دکمه ای ، دماغ هایشان را فشار دهند تا صاف شود . صاف مثل یک دکمه .

15.gif

این داستان به صورت کامل در شماره 1 چاپ شده است

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...