irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز جنبش واژه زیست پشت کاجستان ، برف. برف، یک دسته کلاغ. جاده یعنی غربت. باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب. شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط. من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس. می نویسم، و فضا. می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک. یک نفر دلتنگ است. یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد. یک نفر می خواند. زندگی یعنی : یک سار پرید. از چه دلتنگ شدی ؟ دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید، کودک پس فردا، کفتر آن هفته. یک نفر دیشب مرد و هنوز ، نان گندم خوب است. و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند. قطره ها در جریان، برف بر دوش سکوت و زمان روی ستون فقرات گل یاس. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز در گلستانه دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی، پی چیزی میگشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی. پشت تبریزیها غفلت پاکی بود، که صدایم میزد. پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم: چه کسی با من، حرف میزند؟ سوسماری لغزید. راه افتادم. یونجهزاری سر راه. بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ و فراموشی خاک. لب آبی گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب: من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است! نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه. چه کسی پشت درختان است؟ هیچ، میچرخد گاوی در کرت ظهر تابستان است. سایهها میدانند، که چه تابستانی است. سایههایی بیلک، گوشهٔی روشن و پاک، کودکان احساس! جای بازی اینجاست. زندگی خالی نیست: مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست. آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد. در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. دورها آوایی است، که مرا میخواند. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز دوست بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید. صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود. و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد. و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند. به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد. و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود. و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد. همیشه کودکی باد را صدا می کرد. همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد. برای ما، یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم. و ابرها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه بشارت رفت. ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز روشنی، من، گل، آب ابری نیست . بادی نیست. می نشینم لب حوض: گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب. پاکی خوشه زیست. مادرم ریحان می چیند. نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر. رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط. نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد! نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد. پشت لبخندی پنهان هر چیز. روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست. چیزهایی هست ، که نمی دانم. می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد. می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم. راه می بینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم. من پرواز نورم و شن و پر از دار و درخت. پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج. پرم از سایه برگی در آب: چه درونم تنهاست. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز ساده رنگ آسمان، آبیتر، آب آبیتر. من در ایوانم، رعنا سر حوض. رخت میشوید رعنا. برگها میریزد. مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست. زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند. من ودا میخوانم، گاهی نیز طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری. آفتابی یکدست. سارها آمدهاند. تازه لادنها پیدا شدهاند. من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم: خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود. میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم. مادرم میخندد. رعنا هم. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز سوره تماشا به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است. حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد. و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ . در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند. پی گوهر باشید. لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید. و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ . به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت. و به آنان گفتم : هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند. هرکه با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود. آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه. زیر بیدی بودیم. برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم : چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟ می شنیدیم که بهم می گفتند: سحر میداند،سحر! سر هر کوه رسولی دیدند ابر انکار به دوش آوردند. باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد. خانه هاشان پر داوودی بود، چشمشان را بستیم . دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش. جیبشان را پر عادت کردیم. خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز شب تنهایی خوب گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند. شب سلیس است، و یکدست ، و باز. شمعدانی ها و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند. پلکان جلو ساختمان ، در فانوس به دست و در اسراف نسیم ، گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا. چشم تو زینت تاریکی نیست. پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا. و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد و زمان روی کلوخی بنشیند با تو و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند. پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت : بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز نشانی خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد، پس به سمت گل تنهایی میپیچی، دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد. در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی: کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او میپرسی خانه دوست کجاست. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز صدای دیدار با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود. میوهها آواز میخواندند. میوهها در آفتاب آواز میخواندند. در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید. اضطراب باغها در سایه هر میوه روشن بود. گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد. هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد. بینش همشهریان، افسوس، بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود. من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید: میوه از میدان خریدی هیچ؟ - میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟ - گفتم از میدان بخر یک من انار خوب. - امتحان کردم اناری را انبساطش از کنار این سبد سر رفت. - به چه شد، آخر خوراک ظهر ... - ... ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز غربت ماه بالای سر آبادی است ، اهل آبادی در خواب. روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم. باغ همسایه چراغش روشن، من چراغم خاموش ، ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب. غوک ها می خوانند. مرغ حق هم گاهی. کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها. و بیابان پیداست. سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست. سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست. نیمه شب با ید باشد. دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام. آسمان آبی نیست ، روز آبی بود. یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم. یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم، طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب. یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم. یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد . یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم. یاد من باشد تنها هستم. ماه بالای سر تنهایی است. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز ندای آغاز کفشهایم کو، چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ. مادرم در خواب است. و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر. شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد. بوی هجرت میآید: بالش من پر آواز پر چلچلههاست. صبح خواهد شد و به این کاسه آب آسمان هجرت خواهد کرد. باید امشب بروم. من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم. هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود. کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد. هیچ کسی زاغچهٔی را سر یک مزرعه جدی نگرفت. من به اندازه یک ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره میبینم حوری - دختر بالغ همسایه - پای کمیابترین نارون روی زمین فقه میخواند. چیزهایی هم هست، لحظههایی پر اوج (مثلا شاعرهٔی را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت. و شبی از شبها مردی از من پرسید تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟) باید امشب بروم. باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست، رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند. یک نفر باز صدا زد: سهراب کفشهایم کو؟ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز همیشه عصر چند عدد سار دور شدند از مدار حافظه کاج. نیکی جسمانی درخت بجا ماند. عطف اشراق روی شانه من ریخت. حرف بزن، ای زن شبانه موعود! زیر همین شاخه های عاطفی باد کودکی ام را به دست من بسپار. در وسط این همیشه های سیاه حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ! خون مرا پر کن از ملایمت هوش . نبض مرا روی زبری نفس عشق فاش کن. روی زمین های محض راه برو تا صفای باغ اساطیر. در لبه فرصت تلالو انگور حرف بزن ، حوری تکلم بدوی ! حزن مرا در مصب دور عبادت صاف کن. در همه ماسه های شور کسالت حنجره آب را رواج بده. بعد دیشب شیرین پلک را روی چمن های بی تموج ادراک پهن کن. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز و پیامی در راه روزی خوام آمد ، و پیامی خوام آورد. در رگ ها ، نور خواهم ریخت . و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید. خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد. زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید. کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ! دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت . جار خواهم زد: ای شبنم ، شبنم ، شبنم. رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است، کهکشانی خواهم دادش . روی پل دخترکی بی پاست ، دب آکبر را بر گردن او خواهم آویخت. هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید. هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند. رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند! ابر را ، پاره خواهم کرد. من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد. و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها. بادبادک ها ، به هوا خواهم برد. گلدان ها ، آب خواهم داد. خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت. مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد. خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد. خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت. پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند. هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد. مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک ! آشتی خواهم داد . آشنا خواهم کرد. راه خواهم رفت. نور خواهم خورد. دوست خواهم داشت. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز واحهٔی در لحظه به سراغ من اگر میآیید، پشت هیچستانم. پشت هیچستان جایی است. پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک. روی شنها هم، نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح به سر تپه معراج شقایق رفتند. پشت هیچستان، چتر خواهش باز است: تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، زنگ باران به صدا میآید. آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است. به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز ورق روشن وقت از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد. صبح شد، آفتاب آمد. چای را خوردیم روی سبزه زار میز. ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد. لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند. یک عروسک پشت باران بود. ابرها رفتند. یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز. دشمنان من کجا هستند؟ فکر می کردم: در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد. در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من. آب را با آسمان خوردم. لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند. من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت. نیمروز آمد. بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد. مرتع ادراک خرم بود. دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد: پرتقالی پوست می کندم. شهرها در آیینه پیدا بود. دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد! پشت شیشه تا بخواهی شب . در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج، در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد. لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند. خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد: یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست .... لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز پرهای زمزمه مانده تا برف زمین آب شود. مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر. ناتمام است درخت. زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد و فروغ تر چشم حشرات و طلوع سر غوک از افق درک حیات. مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید. در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف تشنه زمزمه ام. مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد. پس چه باید بکنم من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال تشنه زمزمه ام؟ بهتر آن است که برخیزیم رنگ را بردارم روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز پشت دریاها قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راند. نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در میآرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران میفشانند فسون از سر گیسوهاشان. همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند: دور باید شد، دور. مرد آن شهر اساطیر نداشت. زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود. هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد. چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود. دور باید شد، دور. شب سرودش را خواند، نوبت پنجرههاست. همچنان خواهم خواند. همچنان خواهم راند. پشت دریاها شهری است که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است. بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند. دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است. مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف. خاک، موسیقی احساس تو را میشنود و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد. پشت دریاها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است. شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند. پشت دریاها شهری است! قایقی باید ساخت. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۱ حجم سبز پیغام ماهیها رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ، آب در حوض نبود . ماهیان می گفتند: هیچ تقصیر درختان نیست. ظهر دم کرده تابستان بود ، پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد. به درک راه نبردیم به اکسیژن آب. برق از پولک ما رفت که رفت. ولی آن نور درشت ، عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد، چشم ما بود. روزنی بود به اقرار بهشت. تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است. باد می رفت به سر وقت چنار. من به سر وقت خدا می رفتم. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ ما هیچ، ما نگاه اکنون هبوط رنگ سال میان دو پلک را ثانیه هایی شبیه راز تولد بدرقه کردند. کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات صومعه نور ساخته می شد. حادثه از جنس ترس بود. ترس وارد ترکیب سنگ ها می شد. حنجره ای در ضخامت خنک باد غربت یک دوست را زمزمه می کرد. از سر باران تا ته پاییز تجربه های کبوترانه روان بود. باران وقتی که ایستاد منظره اوراق بود. وسعت مرطوب از نفس افتاد. قوس قزح در دهان حوصله ما آب شد. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ ما هیچ، ما نگاه ای شور، ای قدیم صبح شوری ابعاد عید ذایقه را سایه کرد . عکس من افتاد در مساحت تقویم: در خم آن کودکانه های مورب، روی سرازیری فراغت یک عید داد زدم: به ، چه هوایی ! در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود. آن روز آب ، چه تر بود! باد به شکل لجاجت متواری بود. من همه مشق های هندسی ام را روی زمین چیده بودم. آن روز چند مثلث در آب غرق شدند. من گیج شدم، جست زدم روی کوه نقشه جغرافی: آی ، هلیکوپتر نجات ! طرح دهان در عبور باد به هم ریخت. ای وزش شور ، ای شدیدترین شکل! سایه لیوان آب را تا عطش این صداقت متلاشی راهنمایی کن. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ ما هیچ، ما نگاه اینجا همیشه تیه ظهر بود. ابتدای خدا بود. ریگ زار عفیف گوش می کرد، حرف های اساطیری آب را می شنید. آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک. لکلک مثل یک اتفاق سفید بر لب برکه بود. حجم مرغوب خود را در تماشای تجرید می شست. چشم وارد فرصت آب می شد. طعم پاک اشارات روی ذوق نمک زار از یاد می رفت. باغ سبز تقرب تا کجای کویر صورت ناب یک خواب شیرین؟ ای شبیه مکث زیبا در حریم علف های قربت ! در چه سمت تماشا هیچ خوشرنگ سایه خواهد زد؟ کی انسان مثل آواز ایثار در کلام فضا کشف خواهد شد؟ ای شروع لطیف! جای الفاظ مجذوب ، خالی ! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ ما هیچ، ما نگاه اینجا پرنده بود ای عبور ظریف ! بال را معنی کن تا پر هوش من از حسادت بسوزد. ای حیات شدید ! ریشه های تو از مهلت نور آب می نوشد. آدمی زاد- این حجم غمناک- روی پاشویه وقت روز سرشاری حوض را خواب می بیند. ای کمی رفته بالاتر از واقعیت! با تکان لطیف غریزه ارث تاریک اشکال از بال های تو می ریزد. عصمت گیج پرواز مثل یک خط مغلق در شیار فضا رمز می پاشد. من وارث نقش فرش زمینم و همه انحناهای این حوضخانه، شکل آن کاسه مس هم سفره بوده با من از زمین های زبر غریزی تا تراشیدگی های وجدان امروز. ای نگاه تحرک ! حجم انگشت تکرار روزن التهاب مرا بست: پیش از این در لب سیب دست من شعله ور می شد. پیش از این یعنی روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود. روزگاری که در سایه برگ ادراک روی پلک درشت بشارت خواب شیرینی از هوش می رفت، از تماشای سوی ستاره خون انسان پر از شمش اشراق می شد. ای حضور پریروز بدوی ! ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک حرمت زندگی را طرح می ریزی ! من پس از رفتن تو لب شط بانگ پاهای تند عطش را می شنیدم. بال حاضر جواب تو از سوال فضا پیش می افتد. آدمی زاد طومار طولانی انتظار است، ای پرنده ، ولی تو خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ ما هیچ، ما نگاه بی روزها عروسک این وجودی که در نور ادراک مثل یک خواب رعنا نشسته روی پلک تماشا واژه هایی تر و تازه می پاشد. چشم هایش نفی تقویم سبز حیات است. صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است. سال ها این سجود طراوت مثل خوشبختی ثابت روی زانوی آدینه ها می نشست. صبح ها مادر من برای گل زرد یک سبد آب می برد، من برای دهان تماشا میوه کال الهام میبردم. این تن بی شب و روز پشت باغ سراشیب ارقام مثل اسطوره می خفت. فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد. هوش من پشت چشمان او آب می شد. روی پیشانی مطلق او وقت از دست می رفت. پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را انس اندازه ها پاره می کرد. این حراج صداقت مثل یک شاخه تمرهندی در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت. یا شبیه هجومی لطیف قلعه ترس های مرا می گرفت. دست او مثل یک امتداد فراغت در کنار تکالیف من محو می شد. ( واقعیت کجا تازه تر بود ؟ من که مجذوب یک حجم بی درد بودم گاه در سینی فقر خانه میوه های فروزان الهام را دیده بودم. در نزول زبان خوشه های تکلم صدادارتر بود در فساد گل و گوشت نبض احساس من تند می شد. از پریشانی اطلسی ها روی وجدان من جذبه می ریخت. شبنم ابتکار حیات روی خاشاک برق می زد.) یک نفر باید از این حضور شکیبا با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید. یک نفر باید این حجم کم را بفهمد، دست او را برای تپش های اطراف معنی کند، قطره ای وقت روی این صورت بی مخاطب بپاشد. یک نفر باید این نقطه محض را در مدار شعور عناصر بگرداند. یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید. گوش کن، یک نفر می دود روی پلک حوادث: کودکی رو به این سمت می آید. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ ما هیچ، ما نگاه تا انتها حضور امشب در یک خواب عجیب رو به سمت کلمات باز خواهد شد. باد چیزی خواهد گفت. سیب خواهد افتاد، روی اوصاف زمین خواهد غلتید، تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت. سقف یک وهم فرو خواهد ریخت. چشم هوش محزون نباتی را خواهد دید. پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید. راز ، سر خواهد رفت. ریشه زهد زمان خواهد پوسید. سر راه ظلمات لبه صحبت آب برق خواهد زد ، باطن آینه خواهد فهمید. امشب ساقه معنی را وزش دوست تکان خواهد داد، بهت پرپر خواهد شد. ته شب ، یک حشره قسمت خرم تنهایی را تجربه خواهد کرد. داخل واژه صبح صبح خواهد شد. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
irsalam ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ ما هیچ، ما نگاه تنهای منظره کاج های زیادی بلند. زاغ های زیادی سیاه. آسمان به اندازه آبی. سنگچین ها ، تماشا، تجرد. کوچه باغ فرا رفته تا هیچ. ناودان مزین به گنجشک. آفتاب صریح. خاک خوشنود. چشم تا کار می کرد هوش پاییز بود. ای عجیب قشنگ ! با نگاهی پر از لفظ مرطوب مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ، چشم هایی شبیه حیای مشبک ، پلک های مردد مثل انگشت های پریشان خواب مسافر ! زیر بیداری بید های لب رود انس مثل یک مشت خاکستر محرمانه روی گرمای ادراک پاشیده می شد. فکر آهسته بود. آرزو دور بود مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده