خاطره

شب

سراسر

زنجیرِ زنجره بود

تا سحر،

سحرگه

به‌ناگاه با قُشَعْریره‌ی درد

در لطمه‌ی جانِ ما

جنگل

از خواب واگشود

مژگانِ حیرانِ برگش را

پلکِ آشفته‌ی مرگش را،

و نعره‌ی اُزگَلِ ارّه‌ زنجیری

سُرخ

بر سبزیِ‌ نگرانِ دره

فروریخت.

تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آریم

دلشکسته

به‌ترکِ کوه گفتیم.

۱۲ شهریورِ ۱۳۷۲

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.