مرور رده
بوستان
حکایت زلیخا با یوسف (ع)
زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست
چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود
بتی…
مثل
پلیدی کند گربه بر جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد به خاک
تو آزادی از ناپسندیدهها
نترسی که بر وی فتد دیدهها
براندیش…
حکایت سفر حبشه
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
به ره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پای بند
بسیچ سفر…
حکایت
یکی را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
شب از بی قراری نیارست خفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت
به شب گر…
حکایت
به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت!
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
در این…
سرآغاز
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی…
حکایت
سیه چردهای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کردهام
که عیبم شماری که بد کردهام
تو…
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به…
حکایت
شبی خفته بودم به عزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر
که آمد یکی سهمگین باد و گرد
که بر چشم مردم جهان تیره کرد
به ره در یکی…
موعظه و تنبیه
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس؟
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید
دگر ره نگردد به سعی تو صید
نگه…