مرور رده

باب ششم در قناعت

حکایت

یکی سلطنت ران صاحب شکوه فرو خواست رفت آفتابش به کوه به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت که در دوده قایم مقامی نداشت چو…

حکایت

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه شنیدم که شد بامدادی پگاه چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست دگر روی بر خاک مالید و خاست پسر…

حکایت

یکی را تب آمد ز صاحبدلان کسی گفت شکر بخواه از فلان بگفت ای پسر تلخی مردنم به از جور روی ترش بردنم شکر عاقل از دست…

حکایت

شکم صوفیی را زبون کرد و فرج دو دینار بر هر دوان کرد خرج یکی گفتش از دوستان در نهفت چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت به…

حکایت

یکی را ز مردان روشن ضمیر امیر ختن داد طاقی حریر ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت نپوشید و دستش ببوسید و گفت: چه خوب است…