مرور رده

باب پنجم در رضا

حکایت

شنیدم که نابالغی روزه داشت به صد محنت آورد روزی به چاشت به کتابش آن روز سائق نبرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد پدر…

حکایت

سیهکاری از نردبانی فتاد شنیدم که هم در نفس جان بداد پسر چند روزی گرستن گرفت دگر با حریفان نشستن گرفت به خواب اندرش…

سر آغاز

شبی زیت فکرت همی سوختم چراغ بلاغت می افروختم پراگنده گویی حدیثم شنید جز احسنت گفتن طریقی ندید هم از خبث نوعی در آن…

حکایت

مرا در سپاهان یکی یار بود که جنگاور و شوخ و عیار بود مدامش به خون دست و خنجر خضاب بر آتش دل خصم از او چون کباب…

حکایت

یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان سرش جهاندیده پیری بر او برگذشت چنین گفت خندان به ناطور دشت مپندار جان…

حکایت

شنیدم که دیناری از مفلسی بیفتاد و مسکین بجستش بسی به آخر سر ناامیدی بتافت یکی دیگرش ناطلب کرده یافت به بدبختی و…

حکایت

فرو کوفت پیری پسر را به چوب بگفت ای پدر بی گناهم مکوب توان بر تو از جور مردم گریست ولی چون تو جورم کنی چاره چیست؟…