مرور رده
باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۸
درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد.…
حکایت شمارهٔ ۲۹
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان…
حکایت شمارهٔ ۳۰
پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد گفت ای ملک به موجب خشمی که ترا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک…
حکایت شمارهٔ ۳۱
وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همیکردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همیزدند و ملک همچنین تدبیری…
حکایت شمارهٔ ۳۲
شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همیآیم و قصیده ای پیش ملک برد که من…
حکایت شمارهٔ ۳۳
یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب…
حکایت شمارهٔ ۳۴
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای…
حکایت شمارهٔ ۳۵
با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را…
حکایت شمارهٔ ۳۶
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت…
حکایت شمارهٔ ۳۷
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.