مرور رده
باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۲
لبش نه انبانست
دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست
پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد
بامدادان پدر…
حکایت شمارهٔ ۲۷
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحب دل هم دم من بودند و هم قدم وقتها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و…
حکایت شمارهٔ ۴۳
آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود
زشت…
حکایت شمارهٔ ۲۸
یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد قایم مقامی نداشت وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر…
حکایت شمارهٔ ۴۴
پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت ای ملک ما درین دنیا به جیش…
حکایت شمارهٔ ۲۹
ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی گفت یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً هر روز میا…
حکایت شمارهٔ ۴۵
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رسته
بگریست گیاه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
من بنده حضرت کریمم…
حکایت شمارهٔ ۳۰
یکی را از برزگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد گفت ای دوستان مرا در…
حکایت شمارهٔ ۳۱
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و…
حکایت شمارهٔ ۳۲
یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عیالان داشت اوقات عزیز چگونه میگذرد گفت همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و…