مرور رده
داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۷
سپیده همانگه ز که بر دمید
میان شب تیره اندر چمید
بپوشید رستم سلیح نبرد
همی از جهان آفرین یاد کرد
چو آمد بر لشکر…
بخش ۲۶
ببودند هر دو بران رای مند
سپهبد برآمد به بالا بلند
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد
برفتند با او سه هشیار و گرد
فسونگر…
بخش ۲۵
وزان روی رستم به ایوان رسید
مر او را بران گونه دستان بدید
زواره فرامرز گریان شدند
ازان خستگیهاش بریان شدند
ز سربر…
بخش ۲۴
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
ببردند از روی خورشید رنگ
ز پیکان همی آتش افروختند
به بر بر زره را همی دوختند
دل شاه ایران…
بخش ۲۳
بدانگه که رزم یلان شد دراز
همی دیر شد رستم سرفراز
زواره بیاورد زان سو سپاه
یکی لشکری داغدل کینهخواه
به ایرانیان…
بخش ۲۲
چو شد روز رستم بپوشید گبر
نگهبان تن کرد بر گبر ببر
کمندی به فتراک زینبر ببست
بران بارهٔ پیل پیکر نشست
بفرمود تا شد…
بخش ۲۱
چو رستم بیامد به ایوان خویش
نگه کرد چندی به دیوان خویش
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید پژمرده و زردروی
بدو گفت رو…
بخش ۲۰
چو رستم بدر شد ز پردهسرای
زمانی همی بود بر در به پای
به کریاس گفت ای سرای امید
خنک روز کاندر تو بد جمشید
همایون…
بخش ۱۹
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که گفتار بیشی نیاید به کار
شکم گرسنه روز نیمی گذشت
ز گفتار پیکار بسیار گشت
بیارید چیزی که…
بخش ۱۸
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار
کنون داده باش و بشنو سخن
ازین نامبردار مرد کهن
اگر من نرفتی به…